ملكشاه سلجوقی بر فقیهی گوشهنشین و عارفی عزلتگزین وارد شد. حكیم سرگرم مطالعه بود و سر برنداشت و در برابر پادشاه تواضع نكرد. سلطان خشمگین شد و به حكیم گفت: آيا نميداني من كیستم؟ من آن سلطان مقتدری هستم كه فلان گردنكش را به خواری كشتم و فلان یاغی را به زنجیر كشیدم.
حكیم خندید و گفت: من نیرومندتر از تو هستم؛ زيرا من كسي را كشتهام كه تو اسير چنگال بيرحم او هستى. شاه با حیرت پرسید: او كیست؟ حكیم به نرمی پاسخ داد:آن نفس است. من نَفْسِ خود را كشتهام و تو هنوز اسیر نفس اماره خود هستي و اگر اسير نبودي، از من نمیخواستی پیش پای تو به خاك افتم و عبادت خدا بشكنم و ستایش كسی را كنم كه چون من انسان است. ملكشاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای خود خواست.[1]
بدون دیدگاه