بچه درس خوان و باهوشی بود. با رتبه خوبی در دانشگاه علوم پزشکی ایران قبول شد. ما خوشحال بودیم و افتخار می‌کردیم به برادرمان. چند روز بعد از اعلام نتایج کنکور، یک روز عصر که با هم نشسته بودیم، به او گفتم: « داداش! ان شاالله کی می‌روی تهران برای ثبت نام؟ »

 او در حال نوشتن چیزی بود. سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد. لبخند زد و چیزی نگفت. برای من عجیب بود. لبخندش از رضایت نبود.

 دست بردم و یکی از نوشته‌هایش را برداشتم و گفتم: « با اجازه! »

 چند بیت شعر بود. نگاهم به شعر بود. زیر چشمی به او نگاه کردم و گفتم: « جوابم را ندادی؟ »

 گفت: « جواب چه چیزی را؟ »

 دوباره گفتم: « ثبت نام دانشگاه را می‌خواهی چه کار کنی؟ »

 آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت: « حمید جان! من دانشگاه برو نیستم ».

 با ناراحتی گفتم: « همه آرزویشان است رشته پزشکی قبول بشوند، آن وقت تو؟ »

 جواب داد: « چطور میتوانم بروم دانشگاه، در حالی که اسلحه داداش رشید روی زمین مانده؟ »[1]

[1]. خاطره ای از شهید مجید جعفری، پسران گل بانو، صص  ۱۳۳- ۱۳۴.

 

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید