میرزا جواد آقای تهرانی در یکی از شبها، ديروقت به منزل میآیند. در منزل كه میرسند، متوجه میشوند كليد منزل همراهشان نيست. به خاطر رعايت حال خانوادهیشان كه در خواب هستند، از در زدن خودداري كرده و با توجه به این که هوا هم قدري سرد بوده است، در كوچه میمانند و تا اذان صبح، همانجا قدم میزنند. هنگام اذان كه اهل خانه میباید براي نماز صبح بيدار شوند، آقا در میزنند و وارد خانه میشوند. يكي از فرزندان ايشان كه از اين قضيه خبردار میشود، سؤال میکند چرا زنگ نزديد؟ ايشان میگویند که شما خواب بوديد. زنگ من موجب اذيت و آزار شما میشد! نقل ديگري را هم فرزند ايشان شنيده است كه گويا همسر ايشان در رؤيا میبینند كه مرحوم آقا پشت در منزل نشستهاند. لذا بيدار شده و هنگامیکه در را باز میکنند، میبینند كه آقا آنجا منتظرند.
همسر ايشان از سادات علويه بود. علاوه بر احترام زيادي كه آقا براي ايشان قائل بودند، هر وقت هم كه فرصت ياري مینمود، در خانه، يار و کمککار ايشان بودند. اساساً ايشان به كسي زحمت نمیداد، مخصوصاً در امور شخصي خويش تا آنجایي كه میتوانستند و قدرت و توان داشتند، خودشان انجام میدادند. تا آنجا كه [حتی] از همسر خود نمیخواستند كه مثلاً لباسهایشان را بشويند، بلكه اين همسرشان بود كه با توجه به اخلاق مرحوم آقا از ايشان میخواستند كه لباسهایشان را براي شستن در اختيار ايشان بگذارند. و باز هم بهسادگی حاضر نمیشدند. گاهاً نيز ديده میشد كه جارو به دست گرفته و حياط منزل را جاروب میزنند و اين در حالي بود كه راه رفتن با عصا برايشان مشكل بود![1]
[1]. اخلاق خانوادگی عارفان، ص 44 – 45.
بدون دیدگاه