شخص دیگری می گوید: وقتی رسیدم دستشویی، دیدم آفتابه ها خالی اند. باید تا هور می رفتم. زورم آمد. یک بسیجی آن اطراف بود. گفتم «دستت درد نکنه. این آفتابه رو آب می کنی؟» رفت و آمد. آبش کثیف بود. گفتم «برادر جان! اگه از صدمتر بالاتر آب می کردی، تمیز تر بود. » دوباره آفتابه را برداشت و رفت. بعد ها شناختمش. طفلکی زین الدین بود. [1]

[1] یادگاران، جلد ده، کتاب شهید زین الدین، ص 77

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید