در پادگان سرباز بودم. یک روز مهدی باکری به من گفت امشب بیا با تو کار دارم. باید کمی بنزین تهیه کنیم و با آن کوکتل مولوتوف درست کنیم. نفهمیدم آنها را برای چه می­ خواهد. مدتی گذشت خبر رسید که تمام مشروب فروشی های شهر یکی پس از دیگری آتش می‌گیرد. آنجا بود که فهمیدند مهدی باکری چه کار می‌خواهد بکند.