با چشمانی پر از اشک به خودش نهیب می زد: «مهدی! خیال نکنی کسی شدی که اینا این قدر بهت اهمیت میدن، تو هیچی نیستی...»
داستانی تکان دهنده
چقدر همسرت رو دوست داری؟