(به نقل از حسينعلي راشد) يكي از معاصران مرحوم پدرم (آخوند ملّا عباس تربتي) برايم نقل كرد كه روزي با حاج آخوند، از دِه به شهر مي رفتيم. مرد شروري از باجگيرهاي آن منطقه كه جسماً نيرومند بود و از سادات هم بود، راه را بر ما بست و با بي ادبي گفت: «آخوند! مال جدّم را بده!» هر چه شيخ برايش توضيح داد كه از وجوهات شرعيه و سهم سادات چيزي نزد او نمانده و همه را بين اهلش تقسيم كرده، امّا از مال شخصي دو قِران دارد كه مي دهد، مرد نپذيرفت و ناگهان با مشت و لگد به حاج آخوند، حمله ور شد. من با عصبانيّت زياد، به او هجوم بردم كه سركوبش كنم؛ امّا شيخ، دستم را گرفت و گفت: تو را به خدا رهايش كن. محتاج بود، پولي هم كه گيرش نيامد، بگذار حداقل چند مشت به من بزند كه دلش خُنك شود و آرام بگيرد. [1]
[1] . فضيلتهاي فراموش شده -حسنعلي راشد ص 34
بدون دیدگاه