یکی از نزدیکان شهید عباس بابایی تعریف می کند:
دزفول بودم که زنگ زد و گفت: اگر امکان دارد به تهران بیایید با شما کار دارم. من هم دو سه روزی مرخصی گرفتم و به تهران رفتم.
گفت: آسایشگاهی که من در آن هستم، در طبقه دوم ساختمان است و من می خواهم به طبقه اول منتقل شوم. تعجب کردم و گفتم: شما یک سال بیشتر در این آسایشگاه نخواهی ماند؛ پس چه دلیلی دارد که می خواهی به آسایشگاه طبقه اول بیایی؟
گفت: این آسایشگاه مشرف به آسایشگاه دختران است و من می خواهم نماز بخوانم. خوب نیست که نمازم باطل شود و مرتکب گناهی شده باشم. شما که مسئول خوابگاه را می شناسی؛ از او بخواه تا مرا به طبقه اول منتقل کند.
به شوخی گفتم: برای همین موضوع مرا از دزفول به اینجا کشانده ای؟
سپس رفتم و از مسئول آسایشگاه خواستم تا در صورت امکان اتاق او را تغییر دهد. مسئول آسایشگاه در حالی که می خندید با لحن خاصی گفت:
آسایشگاه بالا کلی سرقفلی دارد؛ ولی به روی چشم. او را به طبقه اول منتقل می کنم.[۱]
[۱] . پرواز تا بینهایت، علی اکبر، سید حکمت قاضی میرسعید، محمد طاهری آذر، رحمتالله سلمان ماهینی، ص ۳۵؛ به نقل از ستوان محمد سعیدنیا.