دکتر شیخ و بیمار نیازمند

دکتر شیخ و بیمار نیازمند

داستانی عبرت آموز از خدمت جناب دکتر شیخ به مردم محروم و مستضعف از زبان فرزند ایشان نقل شده است.

ساعت یک نیمه‌شب بود. همراه دکتر رفتیم برای ویزیت یک مریض. توی کوچه‌پس‌کوچه‌های پایین‌شهر به یک خانه رسیدیم که درب چوبی کوچکی داشت. پدرم تا کمر خم شد تا توانست وارد خانه شود. من اما هنوز کوچک بودم و راحت‌تر وارد شدم.

یک پیرزن نحیف و فرتوت زیرِ کُرسی دراز کشیده بود و ناله می‌کرد. همراهش هم یک زن میانسال بود که سر و وضع مناسبی نداشت. پدر، پیرزن را معاینه کرد. خیلی دقیق و باحوصله. زیر لب گفت: «خدا را شکر» و رو به همراه مریض هم گفت: «با اجازه‌ی شما»

راه افتادیم طرف در. پدرم خیلی آرام یک‌مشت سکه گذاشت گوشه‌ی سینی مسی بزرگی که روی کرسی بود و از اتاق خارج شد. همراه مریض آمد توی حیاط دنبال ما و گفت: «ببخشید آقای دکتر، حال مریض ما خوب می‌شود؟ نسخه‌اش چی، نسخه نمی‌دهید؟‌»

دکتر لبخندی زد و گفت: «به لطف خدا مریض شما هیچ مشکلی ندارد. فقط دچارضعف عمومی شده است. آن پول‌هایی که جسارت کردم و گذاشتم توی سینی را ببرید برای مریض، میوه‌های خوب بخرید و خوب بشویید و بدهید بخورد. ان شاالله خوب می‌شود»

همراه مریض سرش را انداخت پایین و گفت: «خدا عمرتان بدهد دکتر. انگار درد ما را خیلی زود فهمیدید».

دکتر خودش پول که نگرفت، پول میوه‌ها را هم داد… .

دیدگاه خود را بیان کنید :

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*
*