تمامي جستارها با عنوان: عمل به تکلیف

داستان | باید برگردم جبهه

اصول اخلاقی  .  شهدا  .  

دختر شهید حاج مهدی زین الدین به سختی مریض بود ولی همسر شهید زین الدین می گوید: وقتی که حاج مهدی به خانه آمد و اوضاع را دید گفت: عملیات در پیش داریم و باید برگردم جبهه. بعد هم به اتاق رفت و در را بست و گریه کرد.

حاج احمد آقا خمینی می فرمودند: زمانی که برادرم حاج مصطفی از دنیا رفت گیج شده بودم و نمی دانستم که چطور این خبر را به پدر برسانیم. با عداه ای از آشنایان برنامه ریزی کردیم که نزد امام می رویم و طوری در حین صحبت با هم و سوال و جواب در مورد آقا مصطفی، خبر درگذشت ایشان را به امام می رسانیم. زمانی که نزد امام رسیدیم و در حین صحبت بودیم که من شروع به گریه کردم. امام رحمت‌الله علیه پرسیدند: احمد اتفاقی افتاده؟ از مصطفی چه خبر؟ در این حال بود که امام رحمت‌الله علیه متوجه مرگ آقا مصطفی شدند. امام چند لحظه‌ای به دست خود نگاه کرد و بعد از گفتن «لاحول و لا قوه الا بالله» و «انالله و انا الیه راجعون» فرمودند، «مصطفی امید آینده اسلام بود، امانتی بود و از دست ما رفت».

و بعد هم فرمودند که : همه می میرند، مصطفی هم مرد. من امید داشتم که فرزندم بیشتر به درد اسلام بخورد.

یعنی من فرزندم را برای اسلام و دین می خواهم.

داستان | مسئول برانکارد

اصول اخلاقی  .  

دوست شهید مسعود کرمانی می گوید:

یک بار از شهید کرمانی پرسیدم که در کدام قسمت جبهه کار می کنی؟ گفت: من آرپیچی زن بودم. یک روز فرمانده گفت: ما به اندازه کافی آرپیچی زن داریم. کسی نداریم که سر برانکارد را بگیرد. خیلی ها اعتراض کردند که ما آمدیم جبهه که با دشمن بجنگیم و تانک بزنیم نه این کارها را انجام دهیم. این شهید بزرگوار این مسئولیت را به عهده گرفت.

یکی از شاگردان آیت الله گلپایگانی نقل می کند که:

روزی آیت الله گلپایگانی دقایقی دیرتر سر کلاس آمدند. پرسیدم: آقا چرا دیر آمدید؟ فرمود: ببخشید فرزند پنج ساله ام در حوض غرق شد و از آب بیرون کشیدیم بخاطر همین دیر رسیدم. این یعنی تسلیم که فرزند و عزیز انسان از دنیا برود ولی اینقدر تسلیم خدا باشد و راحت زندگی کند.

شهید مهدی زندی در جبهه بود که به او خبر دادند که پسر جوانش در اثر تصادف از دنیا رفته است. گفت: انالله و انا الیه راجعون. از خدا بود و همانا به سمت خدا برمی گردد. عملیات شد و فرصت نشد که برگردد. بعد از یک الی دو ماه سر قبر فرزندش رفت. وقتی برگشت پرسیدند سر قبر فرزندت رفتی؟ گفت: بله، ولی نمیدانی چه فرزند باهوشی بود. نمی دانید که اگر زنده بود به کجا می رسد. اما خدا خواست که برود، راضیم به رضای او.

شخصی می گوید: روزی نزد امام صادق علیهالسلام آمدم و دیدم که ایشان خیلی ناراحت هستند و گاهی اشک می ریزد. دلیلش را پرسیدم. فرمودند: فرزندم اسماعیل حال خوبی ندارد. وقتی که امام صادق علیهالسلام به داخل اتاق رفت و برگشت، دیدم که آثار حزن و اندوه از چهره اش رفت. عرض کردم الحمدالله حال فرزندتان بهتر شده است؟ حضرت فرمودند: پسرم از دنیا رفت. گفتم: پس چرا حالت غم از چهره شما برداشته شد!؟ امام فرمودند: ما خاندانی هستیم که پیش از مصیبت اظهار نگرانی می کنیم ولی چون قضای الهی اتفاق افتاد، راضی به رضای خدا و تسلیم امر او هستیم. قبل از اتفاق دعا می کنیم تلاش می کنیم ولی وقتی اتفاق افتاد راضی به رضای او هستیم.

شهید نواب روزی به دیدار علامه امینی رفتند. علامه امینی به ایشان گفتند: «من حیفم می‌آید از شما، ایران نمانید، شما را می‌کشند. بیایید برویم نجف درس بخوانید. با استعدادی که دارید پیشرفت می‌کنید، مرجع می‌شوید، آن وقت اقدام کنید. هزینه رفتن شما به نجف با من».

نواب‌صفوی نگاهی به علامه‌امینی انداخت و مکث کرد و بعد گفت: «اسلام سرباز و درسخوان دارد، سگ [نگهبان] ندارد… من و برادرانم می‌خواهیم سگ اسلام باشیم …» علامه امینی چشم‌هایش پر از اشک شد، سرش را انداخت پایین و از اتاق بیرون رفت.

قرار بود شهید عباس بابایی با همسرش به حج بروند. تا پله هواپیما همراه همسرش آمد و همسرش را به داخل هواپیما برد و به او گفت الان عملیات نزدیک است و من باید برگردم. همسرش گفت: این حج واجب است. شهید بابایی گفت: جنگ هم واجب است، من باید کدام را انجام دهم!؟ برگشت و گفت: ان شالله عید قربان برمیگردم.

در عید قربان هم به شهادت رسید.

بچه درس خوان و باهوشی بود. با رتبه خوبی در دانشگاه علوم پزشکی ایران قبول شد. ما خوشحال بودیم و افتخار می‌کردیم به برادرمان. چند روز بعد از اعلام نتایج کنکور، یک روز عصر که با هم نشسته بودیم، به او گفتم: « داداش! ان شاالله کی می‌روی تهران برای ثبت نام؟»

 او در حال نوشتن چیزی بود. سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد. لبخند زد و چیزی نگفت. برای من عجیب بود. لبخندش از رضایت نبود.

 دست بردم و یکی از نوشته‌هایش را برداشتم و گفتم: « با اجازه!»

 چند بیت شعر بود. نگاهم به شعر بود. زیر چشمی به او نگاه کردم و گفتم: «جوابم را ندادی؟»

 گفت: « جواب چه چیزی را؟»

 دوباره گفتم: «ثبت نام دانشگاه را می‌خواهی چه کار کنی؟»

 آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت: «حمید جان! من دانشگاه برو نیستم.»

 با ناراحتی گفتم: « همه آرزویشان است رشته پزشکی قبول بشوند، آن وقت تو؟»

 جواب داد: « چطور میتوانم بروم دانشگاه، در حالی که اسلحه داداش رشید روی زمین مانده؟»[۱]

 

[۱]. خاطره ای از شهید مجید جعفری، پسران گل بانو صص  ۱۳۳- ۱۳۴.

 

داستان | سکوت در برار ظلم به خروس

داستان های دوران ائمه (علیهم السلام)  .  داستان های کوتاه  .  

امام صادق عليه السلام فرمودند: پيرمرد عابدى در ميان بنى اسرائيل در زمان هاى قبل به عبادت و راز و نياز با خدا، معروف بود، روزى در میانه ی نماز دو كودكى را در كنار خود ديد كه خروسى را گرفته اند و پرهاى او را مى كنند. او توجه به كار كودكان نكرد و به عبادت خود ادامه داد (و با اينكه مى بايست آنها را از اين كار ظالمانه نهى كند، چيزى به آنها نگفت). خداوند بر او غضب كرد و به زمين فرمان داد تا او را در كام خود فرو برد، زمين او را زنده در خود فرو برد، و او در اعماق زمين همچنان و هميشه فرو مى رود و اين است نتيجه شوم ترك نهى از منكر و سرنوشت پر ازعذاب عابد جاهلى كه به عبادت خشك ادامه داد، و مسائل فرعى را بر مسائل اصلى مقدم مى داشت.[۱]

[۱]. داستان دوستان-محمدي اشتهاردي  ج ۱ ص ۶۸٫

داستان | کاش خودم جوان بودم و او را می کشتم

داستان های امام و رهبری  .  داستان های کوتاه  .  

پس از صدور فرمان قتل سلمان رشدی، مسئولان سياست خارجی كشور خدمت حضرت امام(ره) رسيده و عرض كردند: آقا اين فتوای شما با قوانين ديپلماسی و موازين بين المللی سازگار نيست. امام فرمودند: به درَك، آبروی رسول الله رفت، هر چه می خواهد به هم بخورد. ای كاش خودم جوان بودم و می رفتم او را می كشتم.[۱]

[۱] . خاطرات قرائتی-بهشتی  ج ۱ ص107.