در شب عاشورا صمصام خودش را به منبر یکی از مجالس در مشهد رساند و گفت: دیشب هرچه گشتم برای الاغم جو پیدا نکردم. درب مغازه ای رفتم و سراغ جو را گرفتم، نداشت. گفت: آبجو دارم. وقتی آبجو را جلوی الاغ گرفتم نخورد. گفتم: این را استاندار می خورد، بو کرد و نخورد. گفتم: این را رئیس شهربانی می خورد، سرش را عقب کشید و نخورد…
و همین طور اسم مسئولانی را که در مجلس حضور داشتند گفت. مسئولان مملکتی هم که کاری از دستشان بر نمی آمد، عرق می کردند و از اینکه آنجا آمده بودند خودشان را لعنت می کردند.[۱]
[۱]. حاشیه های مهمتر از متن، ص ۹۵٫