تمامي جستارها با عنوان: شجاعت

داستان | الاغ صمصام

داستان های کوتاه  .  

در شب عاشورا صمصام خودش را به منبر یکی از مجالس در مشهد رساند و گفت: دیشب هرچه گشتم برای الاغم جو پیدا نکردم. درب مغازه ای رفتم و سراغ جو را گرفتم، نداشت. گفت: آبجو دارم. وقتی آبجو را جلوی الاغ گرفتم نخورد. گفتم: این را استاندار می خورد، بو کرد و نخورد. گفتم: این را رئیس شهربانی می خورد، سرش را عقب کشید و نخورد…

و همین طور اسم مسئولانی را که در مجلس حضور داشتند گفت. مسئولان مملکتی هم که کاری از دستشان بر نمی آمد، عرق می کردند و از اینکه آنجا آمده بودند خودشان را لعنت می کردند.[۱]

[۱]. حاشیه های مهم‌تر از متن، ص ۹۵٫

داستان | خاک بر سر این کشور!

داستان های دوران ائمه (علیهم السلام)  .  داستان های کوتاه  .  

ابوذر وارد مجلسی شد، دید معاویه و همه سران بنی امیه نشسته اند. خندید! گفتند: چرا خندیدی؟! گفت: یاد یك حدیث افتادم! گفتند: باید حدیث را بگویی. گفت: حدیث داریم: وقتی دیدید رییس حكومت اسلامی معاویه است و همه دست اندركاران بنی امیه هستند، خاك بر سر این كشور. این مطلب به معاویه خیلی برخورد. چون با آن حدیث آبروی بنی امیه رفت.

دور او را گرفتند و گفتند: یا باید بگویی این حدیث را از كه شنیدی یا اینكه این حدیث را بافتی تا آبروی ما را بریزی. ابوذر گیر كرد. گفتند: شاهدت كی است؟ گفت: علی ابن ابیطالب علیه السلام . حضرت را آوردند و گفتند: تو شاهد این حدیث بودی؟ فرمودند: نه! اما این را شنیده ام كه پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: ابوذر هرچه می گوید راست است. آسمان بر كسی سایه نیفكنده كه راستگوتر از ابوذر باشد.[۱]

1.برنامه درسهایی از قرآن سال ۶۷ . ج۱، ص: ۵٫

داستان | این خمینی کیست؟

داستان های امام و رهبری  .  داستان های کوتاه  .  

پس از قيام پانزده خرداد، شاه به اسدالله عَلَم وزير دربار گفت: اين خمينی كيست كه آشوب به راه انداخته؟ عَلَم گفت: يادتان هست وقتی شما به منزل آيت الله العظمی بروجردی در قم وارد شديد همه ی علما بلند شدند، امّا يك سيدی بلند نشد؟ شاه گفت: بله، عَلَم گفت: اين همان است.[۱]

[۱]. خاطرات قرائتی-بهشتی  ج ۲ ص ۳۳٫

داستان | کاش خودم جوان بودم و او را می کشتم

داستان های امام و رهبری  .  داستان های کوتاه  .  

پس از صدور فرمان قتل سلمان رشدی، مسئولان سياست خارجی كشور خدمت حضرت امام(ره) رسيده و عرض كردند: آقا اين فتوای شما با قوانين ديپلماسی و موازين بين المللی سازگار نيست. امام فرمودند: به درَك، آبروی رسول الله رفت، هر چه می خواهد به هم بخورد. ای كاش خودم جوان بودم و می رفتم او را می كشتم.[۱]

[۱] . خاطرات قرائتی-بهشتی  ج ۱ ص107.

داستان | من نیرومندتر از تو هستم

داستان های کوتاه  .  

ملك‌ شاه سلجوقی بر فقیهی گوشه‌ نشین و عارفی عزلت‌ گزین وارد شد. حكیم سرگرم مطالعه بود و سر برنداشت و در برابر پادشاه تواضع نكرد. سلطان خشمگین شد و به حكیم گفت: آيا نمی دانی من كیستم؟ من آن سلطان مقتدری هستم كه فلان گردن‌كش را به خواری كشتم و فلان یاغی را به زنجیر كشیدم.

حكیم خندید و گفت: من نیرومندتر از تو هستم؛ زيرا من كسی را كشته‌ام كه تو اسير چنگال بی رحم او هستى. شاه با حیرت پرسید: او كیست؟ حكیم به نرمی پاسخ داد:‌ آن نَفْس است. من نَفْسِ خود را كشته‌ام و تو هنوز اسیر نفس اماره خود هستی و اگر اسير نبودی، از من نمی‌خواستی پیش پای تو به خاك افتم و عبادت خدا بشكنم و ستایش كسی را كنم كه چون من انسان است. ملك‌ شاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای خود خواست.[۱]

۱٫هزار و يك حكايت تاريخى، ج ۳،‌ص۶۹.

داستان | فرزندم را زودتر از من به شهادت برسانید!

داستان های دوران ائمه (علیهم السلام)  .  داستان های کوتاه  .  

حجر بن عدی در آخرین لحظات عمر خود قبل از شهادت، بعد از آنکه مأموران معاویه از او خواستند وصیت کند؛ فرمود سه در خواست دارم:

1. اجازه دهید ۲ رکعت نماز بگذارم. حجر به نماز ایستاد و نماز را طول داد. پرسیدند: آیا از ترس مرگ نماز را طول دادى؟ +گفت: به خدا سوگند در عمرم هر وقت وضو گرفته ام، دو رکعت نماز خوانده ام و هرگز نمازى به این سریعی نخوانده ام و براى اینکه خیال نکنید من از مرگ مى ترسم به این کوتاهى خواندم.[۱]

2. پس از مرگ من، زنجیر از دست و پایم باز نکنید و خون پیکرم را نشوئید زیرا مى خواهم روز رستاخیز با همین وضع با پیامبر روبرو شوم.[۲]

3. فرزندم را زودتر از من به شهادت برسانید. زیرا می ترسم فرزندم وحشت و هراس شمشیر را که بر گردن من کشیده می شود ببیند و آنگاه از ولایت علی برگردد و باعث شود که ما دو نفر در منزلگاه آخرتی که خداوند آنرا به صابران وعده فرموده است کنار هم نباشیم (فرزند حجر همراهش بود و قرار بود او را بعد از پدر به شهادت برسانند).[۳]

[۱]. مروج الذهب، ج ۳، ص ۱۲- ۱۳.

[۲]. کتاب اصحاب امیرالمومنین صفحه۵۸.

[۳]. کتاب اصحاب امیرالمومنین صفحه۵۷.

داستان | من به سید خمینی گفتم پا روی دم سگ نگذار!

داستان های امام و رهبری  .  داستان های کوتاه  .  

اسمش صمصام بود. در مجالس مذهبی پرجمعیت اصفهان می رفت و قبل و بعد منبرها سخنرانی می کرد. خود را به دیوانگی زده بود تا ساواکی ها کاری به کارش نداشته باشند. بعد از دستگیری امام در ۱۵ خرداد ۱۳۴۳ در مجلسی گفت: «هر چه به این سید خمینی گفتم پا روی دم سگ نگذار گوش نکرد.» مامورین ساواک دستگیرش کردند ولی چون سوار ماشین نمی شد، با همان الاغش او را تا درب ساواک اصفهان مشایعت کردند. رئیس ساواک می خواست به او صد ضربه شلاق بزند، که گفت: «دست نگه دارید! صد تا شلاق کم است. باید دویست تا، سیصد تا شلاق بزنید.» مامورین ساواک همدیگر را با تعجب نگاه می کردند. ادامه داد: «من عالم بی عملم، من به سید خمینی گفتم که پا روی دم سگ نگذار ولی خودم این کار را کردم، پس حقم بیشتر از صد ضربه است.»[۱]

[۱]. حاشیه های مهم‌تر از متن، ص ۹۳؛ به نقل از حدیث رویش. تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ۱۳۸۲، ص ۷۴٫

داستان | چه کتکی خواهی خورد!

داستان های دوران ائمه (علیهم السلام)  .  داستان های کوتاه  .  

روزی بهلول به کاخ هارون الرشید قدم گذاشت. هارون در قصر نبود و فقط نگهبانان از کاخ محافظت و مراقبت می کردند. بهلول در قصر قدم زد و به تخت پادشاهی هارون الرشید رسید. تخت خالی بود و بهلول به سمت تخت حرکت کرد و روی آن نشست.نگهبان ها عصبی شدند و همانطور که خشمگین شده بودند به سمت بهلول حمله بردند و او را با کتک از تخت بیرون کشیدند. ساعتی بعد هارون الرشید به کاخ خویش برگشت و بهلول را گریان مشاهده کرد. نگهبانان را صدا زد و سبب و علت گریه های بهلول را پرسید. نگهبانان کل قضیه را برای هارون الرشید تعریف کردند.

هارون به قصد دلجویی نزد بهلول رفت و گفت: گریه نکن من نگهبانان را ادب خواهم کرد. بهلول به هارون نگاهی کرد. گفت من برای خود گریه نمی کنم بلکه به حال تو گریه می کنم! زیرا من برای لحظه ای روی تخت تو نشستم و این همه کتک خوردم، تو که تمام عمر بر این تخت نشسته ای چه کتکی خواهی خورد؟!؟

داستان | به خدا قسم نترسیدم

داستان های امام و رهبری  .  داستان های کوتاه  .  

حضرت امام خمینی رحمت الله علیه در اواخر عمر شریفشان برای حاج احمد آقا تعریف می کنند که: «داشتند مرا از قم به تهران می آوردند. نیمه های شب بود. ماشین به جاده خاکی وارد شد. من یقین پیدا کردم که می خواهند مرا بکشند. به قلبم رجوع کردم. احمد؛ به خدا قسم نترسیدم».