تمامي جستارها با عنوان: بصیرت

یک روز وقتی که مدرّس از مجلس به خانه بازگشت، عدّه‌ای از مردم به منزل مدرّس ریخته با سر و صدای زیاد گفتند: آقا! این چه لایحه‌ای بود که امروز تصویب شد؟ خلاف مصلحت است. مدرّس پاسخ داد: اگر بیست رأس اسب و الاغ و یک آدم را در مجلسی جمع کنند و از آن‌ها بپرسند که ناهار چه می‌خورید، جواب چه می‌دهند؟ همه گفتند: جو. مدرّس گفت: آن یک نفر هم ناچار است سکوت کند. این وکلایی که شما انتخاب کرده‌اید، شعورشان همین است. بروید آدم انتخاب کنید.

«شمر» که در زیارت عاشورا او را لعنت میکنیم، جانباز جنگ صفین است که در راه امیرالمؤمنین علیه السلام جانباز شد. بیش از ۱۵ بار با پای پیاده به مکه رفت و در روز عاشورا در فرات غسل کرد، ولی به دلیل بصیرت نداشتن است که مرتکب بزرگترین جنایت تاریخ میشود.

وارد کاخ شدیم. انتظارش را نداشتیم ولی بلافاصله خودش به ملاقات آمد. ما به او توضیح دادیم که امام از چهرههای برجسته جهان اسلام هستند و علیه شاه مبارزه می‌کنند و چون احتمال دارد دولت فرانسه بعد از سه ماه اقامت برای ترک آنجا به ایشان فشار بیاورد، با اجازه شما ایشان برای اقامت به لیبی بیایند. قذافی نسبت به امام ابراز علاقه زیادی کرد. برای انجام هر گونه کمکی هم تمایل نشان داد. حتی گفت هر سلاحی هر جای دنیا که بخواهیم، به ما تحویل میدهد، حتی روی خلیج فارس. ما گفتیم: «ملت ما ملت غنی است و احتیاج به کمک مالی دیگران ندارد» برای ما همیشه مذموم بود که از بیگانه کمک بگیریم حتی از قذافی که شعار اسلام گرایی می‌داد. امام مرتباً میفرمودند: «با طناب قذافی داخل چاه نروید.»[۱]

 

[۱]. حاشیه‌های مهم‌تر از متن صفحه ۱۹۱ به نقل از تهران علی جنتی ص ۱۳.

[۲]. حاشیه های مهم تر از متن، ص ۱۹۸ به نقل از خاطرات آیت الله طاهری خرم آبادی، ص ۱۰۶

 

داستان | یک کلمه به آقای بنی صدر تذکر می‌دهم

داستان های امام و رهبری  .  داستان های کوتاه  .  

در تنفیذ ریاست جمهوری بنی صدر هم بصیرت امام کاملا مشخص بود که فرمودند: «من یک کلمه به آقای بنی صدر تذکر میدهم. این کلمه تذکر برای همه است. حب الدنیا رأس کل خطیئه»؛ که هنوز زمان زیادی از دوران ریاست بنی صدر نگذشته بود که چهره واقعی اش را به مردم نشان داد. علماء و مراجع نیز همیشه در نهایت بصیرت بودند.

یکی از این افراد شاعری به نام فرزدق بود که دوستدار امیرالمؤمنین علی علیه السلام بود و یک روز که همراه پدرش نزد امام علی علیه السلام رفتند و پدرش به امام علی علیه السلام گفت که پسرم شاعر است. امام علی علیه السلام فرمودند: بجای این شعرها، قرآن را حفظ کند. فرزدق این کار را انجام داد. فرزدق دوستدار امام حسن مجتبی علیه السلام و امام حسین علیه السلام بود. شعر بسیار خوبی در مذمّت ابن ملجم دارد. در رثای امام حسین علیه السلام شعر سوزناکی دارد. انسان شجاعی بود. زمانی که هشام ابن عبدالملک آمد، خواست که حجرالاسود را ببوسد، جمعیت بسیار زیاد بود و نتوانست برود و کناری نشست؛ دید یکی وارد شد و همه کنار رفتند. رو به اطرافیان کرد و پرسید: این کیست؟ گفتند: علی ابن الحسین است. فرزدق یک شعر بسیار زیبایی برای امام سجاد علیه السلام خواند. هشام برآشفت و دستور داد تا نام او را از دفتر جوایز حذف کنند و او را در سرزمین “عسفان” میان مکه و مدینه به بند و زندان کشند. چون این خبر به حضرت سجاد علیه السلام رسید دستور فرمود دوازده هزار درهم به رسم صله و جایزه نزد فرزدق بفرستند. فرزدق صله را نپذیرفت و پیغام داد: من این قصیده را برای رضای خدا و رسول خدا و دفاع از حق سروده‌ام و صله‌ای نمی‌خواهم. امام علیه السلام صله را بازپس فرستادند و فرمودند هدیه ای را که دادیم پس نمیگیریم و اطمینان داد که چیزی از ارزش واقعی آن، در نزد خدا کم نخواهد شد. اما در حوادث سال ۶۰ قمری آمده است که همین فرزدق برای حج به سوی مکه رفت و در منزلگاه صفاح با امام حسین علیه السلام برخورد کرد. امام از او احوال مردم کوفه را جویا شد و او در پاسخ گفت: «آنان را پشت سر گذاشتم در حالی که دل‌هایشان با تو و شمشیرهایشان بر ضد تو (و در نقلی با بنی امیه) بود. در حالی که امام حسین علیه السلام به سمت کوفه و کربلا بود فرزدق اولویت را نشناخت که باید به همراه امام حسین به جنگ با دشمن می‌رفت و به حج رفت. این که در آداب زیارت هست که باید پشت به قبله بود و رو به امام شاید همین شناخت اولویت است. 

نتیجه دلاوری‌هایش معلوم شد، با نامه‌ای که به دستش دادند.

– به خاطر قابلیت‌های فراوان و توان بالا، به درجه سروانی ارتقا می‌یابید تا بتوانید مراتب ترقی و فرماندهی را طی کنید.

 نیشخندی زد و نامه را روی میز وسط اتاق انداخت. کشوری که به دیدنش آمده بود، نامه را برداشت و نگاهی از سر دقت به آن انداخت.

– تبریک عرض می‌کنم دوست عزیز.

پوزخند زد و گفت:

 – من که نمی‌پذیرم.

 – شوخی می‌کنی؟

– خیلی هم جدی می‌گویم. درجه تشویقی از طرف جانشین فرمانده کل قوا! ( بنی صدر خائن)

– عزیز من، صدایت را بیاور پایین. کاری نکن که به جرم تمرد گوشمالی ات دهند.

 علی اکبر شیرودی پشت میز نشست.

 – حتی اگر تیربارانم هم بکنند، مهم نیست. فقط این مهم است که کارشکنی‌های این مار خوش خط و خال به گوش امام برسد.

کاغذ و قلم از جیبش درآورد و با چهره‌ای برافروخته روی کاغذ خم شد:

 

« بسمه تعالی»

اینجانب که خلبان پایگاه هوانیروز کرمانشاه می‌باشم و تاکنون برای احیای اسلام و حفظ مملکت اسلامی در کلیه جنگ‌ها شرکت کرده‌ام، منظوری جز پیروزی اسلام نداشته و به دستور رهبر عزیزم به جنگ آمده ام. لذا تقاضا دارم درجه تشویقی که به اینجانب داده شده، پس گرفته و مرا به درجه ستوان یار سومی که قبلاً داشته‌ام، برگردانید. در صورت امکان، امر به رسیدگی این درخواست بفرمایید.

کشوری همان‌طور که ایستاده بود، از فراز شانه او نامه را خواند.

– سرت به باد است پسر.

 شیرودی کاغذ را تا کرد، در پاکت گذاشت و در آن را بست:

– برعکس، سرم بلند است. یا علی![۱]

 

[۱]. خاطره ای از شهید محمدعلی شیرودی، به نقل از چلچراغ صص ۶۰-۶۱.

بار اولی که امام را دستگیر کردند تمام بازار به مخالفت با رژیم بسته شد. ولی وقتی ایشان را برای دومین بار گرفتند و برای تبعید بردند، این اتفاق نیفتاد. قضیه از این قرار بود که بعضی از بزرگان اصناف پیش معاون ساواک در بازار دعوت شده و قول داده بودند، بازار بسته نشود. در مقابل هم ساواک به هشتاد نفر از آنها تذکره ی کربلا داد.[۱]

[۱]. خاطرات حاج احمد شهاب، ص ۱۵۲

داستان | ازدواج شاه با دختر مسیحی

داستان های کوتاه  .  

شاه به خارج از کشور رفته بود و میخواست با یک دختر مسیحی، ازدواج کند. برای این موضوع، احتیاج به موافقت آیت الله بروجردی بود. خیلی تلاش شد که ایشان، فتوا به جواز ازدواج دائم با غیر مسلمان بدهد. آیت الله بروجردی، حتی ازدواج موقت را نیز فتوا ندادند، با اینکه حداقل ازدواج موقت با اهل کتاب، بلااشکال است. گرچه آیت الله بروجردی، چه دائم و چه موقت را، بلااشکال میدانستند. شاید این عدم فتوا به جواز ازدواج با غیر مسلمان، به این خاطر بود که در آن شرائط، این ازدواج را، بخصوص برای شاه، به صلاح مسلمین نمیدانستند. در عین حال، فتوای خود را، که جایز میدانستند، ننوشتند، بلکه نوشتند: «بین فقهای شیعه حرمت ازدواج مسلمان با زن غیرمسلمان معروف است» این بصیرتی است که یک مرجع تقلید دارد.

در کنکور دانشگاه، ثبت نام کرده بودم. شرط رفتنم این بود که کاوه، برگه ترخیصی ام را امضا کند.

 آن روز دلم عجیب شور می‌زد. با یک دنیا اضطراب و تشویش، نامه دانشگاه را نشانش دادم. بی هیچ حرفی، آن را گرفت و خواند. نگاه معنی داری به من و برگه انداخت و ناگهان کاری کرد که اصلاً انتظارش را نداشتم. نامه در لابه لای دستانش پاره پاره شده و بقایای آن، روی زمین پخش و پلا شد. با خودم گفتم لابد چون می‌خواهم از تیپ بروم و باز بهداری بی‌سرپرست می‌ماند، کاغذ دانشگاه را پاره کرد.

 دو روز بعد، دیدم چاره ای ندارم جز اینکه خودم دست به کار شوم. پیگیری کردم تا از مشهد برایم جایگزین آمد. در فرصتی که کاوه در پادگان نبود، از معاونش تسویه حساب گرفتم و راهی مشهد شدم تا در کنکور شرکت کنم. بعد از اعلام نتایج، معلوم شد که قبول شده ام. اول مهر ماه هم رفتم سراغ درس و دانشگاه.

 مدتی گذشت خبر مجروحیت کاوه را یکی از رفقا بهم داد. با ناراحتی پرسیدم: «کجا مجروح شده؟»

 گفت: «توی تک حاج عمران.»

 پرسیدم: «حالا کجا بستری اش کردن؟»

 گفت: «توی بخش مغز و اعصاب بیمارستان قائم عجل الله تعالی فرجه.»

 بدون معطلی رفتم عیادتش. اتاق شلوغ بود. چند نفر دیگر قبل از من آمده بودند. با اینکه ضعیف شده بود، ولی آن لبخند همیشگی و زیبا، گوشه لبش بود.

دلم می‌خواست دست  بیندازم دور گردنش، او را بغل کنم و زار زار گریه کنم، ولی نگاه بچهها و حیا، مانع می‌شد. پرونده اش را ورق زدم. دکتر‌ها نوشته بودند نباید کار سنگین انجام دهد و حرکتی داشته باشد. ترکش‌های نارنجک که به سرش اصابت کرده بودند، در جای خیلی حساسی قرار گرفته بودند. نزدیکش که رفتم، احوالم را پرسید و از کار و بارم سوال کرد. گفتم: «توی دانشگاه درس می‌خوانم.»

تا این حرف را زدم، جمله ای گفت که مرا زیر و رو کرد و گویی تمام وجودم را به آتش کشید.

گفت: « نامور! بچه‌ها می‌روند جبهه خون می‌دهند و شهید می‌شوند، آن وقت تو می‌روی دانشگاه درس بخوانی؟»

 یقینا این حرف را اگر هر کس دیگری می‌زد، آنطور در من اثر نمی‌گذاشت. بدون شک، او رضای خدا را در نظر داشت و خیر و صلاح دنیا و آخرتم را می‌خواست. برای همین بود که حرفش مرا دگرگون کرد. گویی از خوابی هزار ساله بیدار شده بودم.

داستان | بصیرت امام خمینی رحمت الله علیه

داستان های امام و رهبری  .  

یکی از بزرگان نقل میکند که زمانی که امام رحمت الله علیه در نجف بودند برنامه ثابتی داشتند که هر صبح یکی دو ساعت قبل از نماز صبح به حرم میرفتند. یک روز که همه منتظر امام بودند، حضرت امام نیامدند. درب خانه حضرت امام رفتند ولی امام به آنها فرمودند که امروز به حرم نمیآیند. همه تعجب کرده بودند که در طول این ۱۵ سال اولین بار است که امام به حرم نمی‌آیند، روز بعد متوجه شدند فرستاده ویژه شاه مأمور بود در زمان ورود امام به حرم با خبرنگاران برود و در کنار امام عکس بگیرد. امام به دلیل بصیرت بالایی که داشتند از این موضوع آگاه شدند و آنروز به حرم نرفتند.

بنی صدر که آمد، نشست کنار امام رحمت الله علیه. او خیلی عصبانی شد. بلند شد رفت به طرف تلویزیون و با اشاره به بنی صدر گفت: «این آدم درستی نیست، خودش را جا زده، برای فریب مردم آمده.» امام رحمت الله علیه در این شرایط صلاح نمیداند این مسائله را أعلام کند، مردم باید خودشان بفهمند. آن موقع نوجوانی ۱۴ یا ۱۵ ساله بود.[۱]

[۱]. لحظه های بی عبور، ص ۲۰، خاطره ای از شهید بازرگان گریوانی.

قبل از عملیات کربلای 5 در سال 65، لشکر قدس در شوشتر منتظر بود. کم کم داشتیم برای عملیات آماده میشدیم. آن روز بحث پذیرش قطعنامه داغ شده بود. شب از نیمه میگذشت که از آقا مهدی در مورد پایان جنگ و آمریکا پرسیدم و این که سرانجام کار چه خواهد شد؟

نگاهی معناداری به من کرد. در تاریکی شب حس کردم دارد گریه میکند. بغض مانع حرف زدنش میشد. با همان حال خاصش گفت: فلانی! خدا نکند بعد از جنگ امام عزیز در بین ما نباشد و آمریکا که به قول حضرت امام – هیچ غلطی نمیتواند بکند – و از طریق سیاسی و نظامی و اقتصادی نتوانست کاری انجام دهد، خدا نکند آن روز دست به تهاجم فرهنگی بزند.

آن وقت انقلاب آندلسی تکرار خواهد شد، با عکسها و نوارهای مبتذل و … جوانهای ما را از خدا دور می کند. آن روز خدا به فریاد ما برسد. حتی این عزیزان که میبینی نماز شب میخوانند، خدای  نکرده گرفتار میشوند؛ خدا به فریاد برسد. همچنان حالت گریه داشت و اصلا حواسش نبود. بدون این که خداحافظی کند، از جمع ما در تاریکی دور شد.[۱]

[۱]. خاطره ای از شهید مهدی خوش سیرت، پا به پای شهدا، صص ۵۳ و ۵۴٫ به نقل از: فاتح ماووت، صص  ۸۸ و ۸۹٫

 

بچه درس خوان و باهوشی بود. با رتبه خوبی در دانشگاه علوم پزشکی ایران قبول شد. ما خوشحال بودیم و افتخار می‌کردیم به برادرمان. چند روز بعد از اعلام نتایج کنکور، یک روز عصر که با هم نشسته بودیم، به او گفتم: « داداش! ان شاالله کی می‌روی تهران برای ثبت نام؟»

 او در حال نوشتن چیزی بود. سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد. لبخند زد و چیزی نگفت. برای من عجیب بود. لبخندش از رضایت نبود.

 دست بردم و یکی از نوشته‌هایش را برداشتم و گفتم: « با اجازه!»

 چند بیت شعر بود. نگاهم به شعر بود. زیر چشمی به او نگاه کردم و گفتم: «جوابم را ندادی؟»

 گفت: « جواب چه چیزی را؟»

 دوباره گفتم: «ثبت نام دانشگاه را می‌خواهی چه کار کنی؟»

 آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت: «حمید جان! من دانشگاه برو نیستم.»

 با ناراحتی گفتم: « همه آرزویشان است رشته پزشکی قبول بشوند، آن وقت تو؟»

 جواب داد: « چطور میتوانم بروم دانشگاه، در حالی که اسلحه داداش رشید روی زمین مانده؟»[۱]

 

[۱]. خاطره ای از شهید مجید جعفری، پسران گل بانو صص  ۱۳۳- ۱۳۴.

 

در تاریخ اسلام شخصی به نام ذوالکلاع بود که به دلیل بی بصیرتی در اثر بی اطلاعی از ماهیت جریان های موجود جامعه منحرف شد و به جریان باطل گروید. ذوالکلاع یکی از شخصیتهای بانفوذی بود که به دلیل فقدان بینش صحیح سیاسی و ساده اندیشی، در جنگ صفین به لشکر معاویه پیوست و از فرماندهان سپاه شام شد. وی اگر چه در جبهه باطل میجنگید، اما تصور میکرد در حال  دفاع از حق و حقیقت است و در راه خدا میجنگد(اخبار الطوال، ص ۲۱۳). ذوالکلاع وقتی عمار یاسر را در میان نیروهای علی علیه السلام دید به یاد سخن رسول گرامی اسلام صلی الله وعلیه وآله افتاد که فرمودند: عمار را گروه ستمکار خواهند کشت(اسدالغابة، ج ۴، ص ۱۳۵). این امر روحیه او و بسیاری از نیروهای  فریب خورده معاویه را متزلزل ساخت؛ چرا که عمار را در آن سوی میدان و در میان یاران علی علیه السلام میدیدند. وقتی معاویه با چنین شبهه ای در لشکرش مواجه شد، به ذوالکلاع پاسخ داد از کجا معلوم که عمار تا آخر در جبهه علی علیه السلام بماند و به ما ملحق نشود؟ ذوالکلاعِ بی بصیرت در برابر چنین پاسخ ساده و گمراه کننده ای به آسانی قانع شد و در کنار معاویه (پرچمدار باطل) علیه علی علیه السلام (پرچمدار حق) جنگید تا کشته شد.[۱]

مدتی بعد عمار یاسر در سپاه علی علیه السلام به شهادت رسید و صدق گفته رسول خداصلی الله علیه و آله و حقانیت راه حضرت علی علیه السلام و یارانش آشکار شد. کشته شدن ذوالکلاع پیش از شهادت عمار، سبب خوشحالی معاویه شد، زیرا به خوبی میدانست که اگر ذوالکلاع زنده میماند و شهادت عمار را میدید، نیمی از سپاه معاویه به علی علیه السلام میپیوستند.[۲]

[۱] الکامل، ج ۳، ص ۳۱

[۲] اخبار الطوال، ص ۲۲۱

داشتم رانندگی میکردم که استاد مطهری را دیدم. سوارش کردم. در راه سخن از روحانی ای شد که من او را انقلابی میدانستم. ناراحت شدم وقتی دیدم استاد این گونه پشت وی بدگویی میکند. با اعتراض ایشان را از ماشینم پیاده کردم. بعد از انقلاب آن روحانی مبارز شد جزء حامیان بنی صدر، بعدش هم از مخالفان انقلاب شد. بصیرت و تیزبینی شهید مطهری مثال زدنی بود.[۱]

[۱]. حاشیه های مهم تر از متن، ص ۱۹۶؛ به نقل از خاطره ها، ص ۱۷۹

امير ذاكري يكي از فرماندهان ارتش در دوران جنگ میگوید: هرکشوری که قصد حمله به کشور دیگری را دارد نمی‏‌تواند یک دفعه از پادگان‎ها به سمت کشوری دیگر حمله کند و ادعای جنگ کند؛ از این رو بدون شک اقداماتی برای شروع جنگ لازم است که یکی از آنها حرکات یگان‌ها به سمت نوار مرزهاست. عراق تصمیم قبلی برای جنگ با ایران داشت که نمی‎توان آن را انکار کرد اما اینکه کدام مسئولان این موضوع را می‏دانستند مشخص بود. آقای غرضی استاندار خوزستان در مجلس گزارشی را درباره قصد عراق برای حمله به ایران ارائه کرد و در این گزارش تاکید کرد که مسئولان منطقه این موضوع را بیان می‎کنند. غرضی بعد از ارائه گزارش در مجلس به بنده گفت که من را در مجلس هو کردند و گفتند که ما شاخ آمریکا را در منطقه شکستیم چه برسد به عراق.

داستان | شاهِ وابسته

داستان های امام و رهبری  .  داستان های کوتاه  .  

رئیس جمهور آمریکا گفته بود اخیراً این مسئله توجه مرا به خود جلب کرده که پیشینه و سابقه ی واژه ی جمهوری به سه هزار سال پیش برمی گردد. لذا باید از فردا به بعد، تقویم خودمان را از ۱۹۸۹ به ۳۰۰۰ تغییر دهیم. در عصر علم و دانش، تولد مسیح در یک اصطبل چه ربطی به مبدأ تاریخ دارد؟ چند وقت بعد شاه گفت: «هجرت محمد صلی الله علیه و آله از یک صحرا به صحرای دیگر چه ربطی به تقویم ما دارد؟» و دستور تغییر تقویم را از هجری شمسی به شاهنشاهی داد. امام واکنش جدی نشان داد و گفت: «این تغییر هتک اسلام و مقدمه ی محو اسم آن است. خدای نخواسته استعمال آن برای عموم حرام و پشتیبانی از ستمکار و ظالم خواهد بود.»[۱]

[۱]. حاشیه های مهم تر از متن، ص ۱۹۸ به نقل از خاطرات آیت الله طاهری خرم آبادی، ص ۱۰۶

 

داستان | شجاعت آیت الله خویی

داستان های کوتاه  .  

فرستاده محمد رضا پهلوی به نجف آمده است تا از آب گل آلوده ماهی بگيرد. ماجرا از اين قرار است كه مرجع بزرگ مسلمان آيه الله العظمی حكيم از دنيا رفته است و حكومت پهلوی قصد دارد با فرستادن پيام تسليت به يكی از مراجع بزرگ نجف و دريافت جواب ذهن مردم مسلمان را متوجه خود سازد.

فرستاده پهلوی كه حسب سفارش‌های دريافتی بايد سعی كند نظر موافق آيه الله خوئی راجلب كند، خدمت ايشان می رسد و عرض میكند: «حضرت آقا اعلی حضرت قصد داردند به مناسبت در گذشت آقای حكيم برای شما پيام تسليت بفرستند البته به شرط آنكه …»

می فرمايند: «به شرط چی؟». می گويد: «به شرط آنكه حضرتعالی هم لطف كنيد و پاسخی در خور به آن بدهيد!».

می فرمايند: «نيازی به پيام نيست. ارسال هم شود جوابی نخواهم داد!».

شجاعت مثال زدنی آقا، فرستاده پادشاه را هم به شگفتی می آورد.

داستان | شهید احمدرضا احدی رتبه اول کنکور پزشکی

داستان های شهداء  .  داستان های کوتاه  .  

شهید احمدرضا احدی، دارنده‌ی رتبه‌ی نخست کنکور پزشکی سال ۶۴ ساعتی قبل از شهادت نوشته است:

«بسم رب الشهدء و الصدیقین»

چه کسی می‌داند جنگ چیست؟ چه کسی می‌داند فرود یک خمپاره، قلب چند نفر را می‌درد؟ چه کسی می‌داند جنگ یعنی سوختن، یعنی آتش، یعنی گریز به هر جا، به هر جا که اینجا نباشد. یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه می‌کند؟ دخترم چه شد؟

به راستی ما کجای این سؤال و جواب‌ها قرار گرفته‌ایم؟ کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس‌های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود، از قصه‌ی دختران معصوم سوسنگرد باخبر است؟ کدام پسر دانشجویی می‌داند هویزه کجاست؟ چه کسی در هویزه جنگیده، کشته شده و در آنجا دفن شده؟ چه کسی است که معنی این جمله را درک کند: «نبرد تن و تانک». اصلاً چه کسی می‌داند تانک چیست؟ چگونه سر ۱۲۰ دانشجوی مبارز و مظلوم، زیر شنی‌های تانک لِه می‌شود؟

آیا می‌توانید این مسئله را حل کنید: گلوله‌ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصله‌ی هزار متری شلیک می‌شود و در مبدأ به حلقومی اصابت و آن را سوراخ و گذر می‌کند. حالا معلوم نمایید، سر کجا افتاده است؟ کدام گریبان پاره می‌شود؟ کدام کودک در انزوا و خلوت اشک می‌ریزد؟ و کدام و کدام…؟ توانستید؟ اگر نمی‌توانید، این مسئله را با کمی دقت بیشتر حل کنید:

هواپیمایی با یک و نیم برابر سرعت صوت از ارتفاع ۱۰ متریِ سطح زمین، ماشین لندکروزی را که با سرعت در جاده‌ی مهران-دهلران حرکت می‌کند، مورد اصابت قرار می‌دهد. اگر از مقاومت هوا صرف نظر شود، معلوم کنید کدام تَن می‌سوزد؟ کدام سر می‌پرد؟

دلت را به چه بسته‌ای؟ به مدرک، به ماشین، به قبول شدن در حوزه‌ی فوق دکترا؟

صفایی ندارد ارسطو شدن   *   خوشا پر کشیدن، پرستو شدن[۱]

[۱]. پنجاه سال عبادت، مؤسسه شهید ابراهیم هادی، ص ۶۹٫