تمامي جستارها با عنوان: اولویت سنجی

قرار بود شهید عباس بابایی با همسرش به حج بروند. تا پله هواپیما همراه همسرش آمد و همسرش را به داخل هواپیما برد و به او گفت الان عملیات نزدیک است و من باید برگردم. همسرش گفت: این حج واجب است. شهید بابایی گفت: جنگ هم واجب است، من باید کدام را انجام دهم!؟ برگشت و گفت: ان شالله عید قربان برمیگردم.

در عید قربان هم به شهادت رسید.

یکی از این افراد شاعری به نام فرزدق بود که دوستدار امیرالمؤمنین علی علیه السلام بود و یک روز که همراه پدرش نزد امام علی علیه السلام رفتند و پدرش به امام علی علیه السلام گفت که پسرم شاعر است. امام علی علیه السلام فرمودند: بجای این شعرها، قرآن را حفظ کند. فرزدق این کار را انجام داد. فرزدق دوستدار امام حسن مجتبی علیه السلام و امام حسین علیه السلام بود. شعر بسیار خوبی در مذمّت ابن ملجم دارد. در رثای امام حسین علیه السلام شعر سوزناکی دارد. انسان شجاعی بود. زمانی که هشام ابن عبدالملک آمد، خواست که حجرالاسود را ببوسد، جمعیت بسیار زیاد بود و نتوانست برود و کناری نشست؛ دید یکی وارد شد و همه کنار رفتند. رو به اطرافیان کرد و پرسید: این کیست؟ گفتند: علی ابن الحسین است. فرزدق یک شعر بسیار زیبایی برای امام سجاد علیه السلام خواند. هشام برآشفت و دستور داد تا نام او را از دفتر جوایز حذف کنند و او را در سرزمین “عسفان” میان مکه و مدینه به بند و زندان کشند. چون این خبر به حضرت سجاد علیه السلام رسید دستور فرمود دوازده هزار درهم به رسم صله و جایزه نزد فرزدق بفرستند. فرزدق صله را نپذیرفت و پیغام داد: من این قصیده را برای رضای خدا و رسول خدا و دفاع از حق سروده‌ام و صله‌ای نمی‌خواهم. امام علیه السلام صله را بازپس فرستادند و فرمودند هدیه ای را که دادیم پس نمیگیریم و اطمینان داد که چیزی از ارزش واقعی آن، در نزد خدا کم نخواهد شد. اما در حوادث سال ۶۰ قمری آمده است که همین فرزدق برای حج به سوی مکه رفت و در منزلگاه صفاح با امام حسین علیه السلام برخورد کرد. امام از او احوال مردم کوفه را جویا شد و او در پاسخ گفت: «آنان را پشت سر گذاشتم در حالی که دل‌هایشان با تو و شمشیرهایشان بر ضد تو (و در نقلی با بنی امیه) بود. در حالی که امام حسین علیه السلام به سمت کوفه و کربلا بود فرزدق اولویت را نشناخت که باید به همراه امام حسین به جنگ با دشمن می‌رفت و به حج رفت. این که در آداب زیارت هست که باید پشت به قبله بود و رو به امام شاید همین شناخت اولویت است. 

در کنکور دانشگاه، ثبت نام کرده بودم. شرط رفتنم این بود که کاوه، برگه ترخیصی ام را امضا کند.

 آن روز دلم عجیب شور می‌زد. با یک دنیا اضطراب و تشویش، نامه دانشگاه را نشانش دادم. بی هیچ حرفی، آن را گرفت و خواند. نگاه معنی داری به من و برگه انداخت و ناگهان کاری کرد که اصلاً انتظارش را نداشتم. نامه در لابه لای دستانش پاره پاره شده و بقایای آن، روی زمین پخش و پلا شد. با خودم گفتم لابد چون می‌خواهم از تیپ بروم و باز بهداری بی‌سرپرست می‌ماند، کاغذ دانشگاه را پاره کرد.

 دو روز بعد، دیدم چاره ای ندارم جز اینکه خودم دست به کار شوم. پیگیری کردم تا از مشهد برایم جایگزین آمد. در فرصتی که کاوه در پادگان نبود، از معاونش تسویه حساب گرفتم و راهی مشهد شدم تا در کنکور شرکت کنم. بعد از اعلام نتایج، معلوم شد که قبول شده ام. اول مهر ماه هم رفتم سراغ درس و دانشگاه.

 مدتی گذشت خبر مجروحیت کاوه را یکی از رفقا بهم داد. با ناراحتی پرسیدم: «کجا مجروح شده؟»

 گفت: «توی تک حاج عمران.»

 پرسیدم: «حالا کجا بستری اش کردن؟»

 گفت: «توی بخش مغز و اعصاب بیمارستان قائم عجل الله تعالی فرجه.»

 بدون معطلی رفتم عیادتش. اتاق شلوغ بود. چند نفر دیگر قبل از من آمده بودند. با اینکه ضعیف شده بود، ولی آن لبخند همیشگی و زیبا، گوشه لبش بود.

دلم می‌خواست دست  بیندازم دور گردنش، او را بغل کنم و زار زار گریه کنم، ولی نگاه بچهها و حیا، مانع می‌شد. پرونده اش را ورق زدم. دکتر‌ها نوشته بودند نباید کار سنگین انجام دهد و حرکتی داشته باشد. ترکش‌های نارنجک که به سرش اصابت کرده بودند، در جای خیلی حساسی قرار گرفته بودند. نزدیکش که رفتم، احوالم را پرسید و از کار و بارم سوال کرد. گفتم: «توی دانشگاه درس می‌خوانم.»

تا این حرف را زدم، جمله ای گفت که مرا زیر و رو کرد و گویی تمام وجودم را به آتش کشید.

گفت: « نامور! بچه‌ها می‌روند جبهه خون می‌دهند و شهید می‌شوند، آن وقت تو می‌روی دانشگاه درس بخوانی؟»

 یقینا این حرف را اگر هر کس دیگری می‌زد، آنطور در من اثر نمی‌گذاشت. بدون شک، او رضای خدا را در نظر داشت و خیر و صلاح دنیا و آخرتم را می‌خواست. برای همین بود که حرفش مرا دگرگون کرد. گویی از خوابی هزار ساله بیدار شده بودم.

بچه درس خوان و باهوشی بود. با رتبه خوبی در دانشگاه علوم پزشکی ایران قبول شد. ما خوشحال بودیم و افتخار می‌کردیم به برادرمان. چند روز بعد از اعلام نتایج کنکور، یک روز عصر که با هم نشسته بودیم، به او گفتم: « داداش! ان شاالله کی می‌روی تهران برای ثبت نام؟»

 او در حال نوشتن چیزی بود. سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد. لبخند زد و چیزی نگفت. برای من عجیب بود. لبخندش از رضایت نبود.

 دست بردم و یکی از نوشته‌هایش را برداشتم و گفتم: « با اجازه!»

 چند بیت شعر بود. نگاهم به شعر بود. زیر چشمی به او نگاه کردم و گفتم: «جوابم را ندادی؟»

 گفت: « جواب چه چیزی را؟»

 دوباره گفتم: «ثبت نام دانشگاه را می‌خواهی چه کار کنی؟»

 آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت: «حمید جان! من دانشگاه برو نیستم.»

 با ناراحتی گفتم: « همه آرزویشان است رشته پزشکی قبول بشوند، آن وقت تو؟»

 جواب داد: « چطور میتوانم بروم دانشگاه، در حالی که اسلحه داداش رشید روی زمین مانده؟»[۱]

 

[۱]. خاطره ای از شهید مجید جعفری، پسران گل بانو صص  ۱۳۳- ۱۳۴.

 

داستان | سکوت در برار ظلم به خروس

داستان های دوران ائمه (علیهم السلام)  .  داستان های کوتاه  .  

امام صادق عليه السلام فرمودند: پيرمرد عابدى در ميان بنى اسرائيل در زمان هاى قبل به عبادت و راز و نياز با خدا، معروف بود، روزى در میانه ی نماز دو كودكى را در كنار خود ديد كه خروسى را گرفته اند و پرهاى او را مى كنند. او توجه به كار كودكان نكرد و به عبادت خود ادامه داد (و با اينكه مى بايست آنها را از اين كار ظالمانه نهى كند، چيزى به آنها نگفت). خداوند بر او غضب كرد و به زمين فرمان داد تا او را در كام خود فرو برد، زمين او را زنده در خود فرو برد، و او در اعماق زمين همچنان و هميشه فرو مى رود و اين است نتيجه شوم ترك نهى از منكر و سرنوشت پر ازعذاب عابد جاهلى كه به عبادت خشك ادامه داد، و مسائل فرعى را بر مسائل اصلى مقدم مى داشت.[۱]

[۱]. داستان دوستان-محمدي اشتهاردي  ج ۱ ص ۶۸٫

داستان | شهید احمدرضا احدی رتبه اول کنکور پزشکی

داستان های شهداء  .  داستان های کوتاه  .  

شهید احمدرضا احدی، دارنده‌ی رتبه‌ی نخست کنکور پزشکی سال ۶۴ ساعتی قبل از شهادت نوشته است:

«بسم رب الشهدء و الصدیقین»

چه کسی می‌داند جنگ چیست؟ چه کسی می‌داند فرود یک خمپاره، قلب چند نفر را می‌درد؟ چه کسی می‌داند جنگ یعنی سوختن، یعنی آتش، یعنی گریز به هر جا، به هر جا که اینجا نباشد. یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه می‌کند؟ دخترم چه شد؟

به راستی ما کجای این سؤال و جواب‌ها قرار گرفته‌ایم؟ کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس‌های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود، از قصه‌ی دختران معصوم سوسنگرد باخبر است؟ کدام پسر دانشجویی می‌داند هویزه کجاست؟ چه کسی در هویزه جنگیده، کشته شده و در آنجا دفن شده؟ چه کسی است که معنی این جمله را درک کند: «نبرد تن و تانک». اصلاً چه کسی می‌داند تانک چیست؟ چگونه سر ۱۲۰ دانشجوی مبارز و مظلوم، زیر شنی‌های تانک لِه می‌شود؟

آیا می‌توانید این مسئله را حل کنید: گلوله‌ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصله‌ی هزار متری شلیک می‌شود و در مبدأ به حلقومی اصابت و آن را سوراخ و گذر می‌کند. حالا معلوم نمایید، سر کجا افتاده است؟ کدام گریبان پاره می‌شود؟ کدام کودک در انزوا و خلوت اشک می‌ریزد؟ و کدام و کدام…؟ توانستید؟ اگر نمی‌توانید، این مسئله را با کمی دقت بیشتر حل کنید:

هواپیمایی با یک و نیم برابر سرعت صوت از ارتفاع ۱۰ متریِ سطح زمین، ماشین لندکروزی را که با سرعت در جاده‌ی مهران-دهلران حرکت می‌کند، مورد اصابت قرار می‌دهد. اگر از مقاومت هوا صرف نظر شود، معلوم کنید کدام تَن می‌سوزد؟ کدام سر می‌پرد؟

دلت را به چه بسته‌ای؟ به مدرک، به ماشین، به قبول شدن در حوزه‌ی فوق دکترا؟

صفایی ندارد ارسطو شدن   *   خوشا پر کشیدن، پرستو شدن[۱]

[۱]. پنجاه سال عبادت، مؤسسه شهید ابراهیم هادی، ص ۶۹٫

داستانک:

شخصی در مسیری ظلمانی و تاریک راه می‌رفت. پایش به چیزی برخورد کرد.

با خود گفت احتمالا این طلا باشد. کاغذی از جیبش درآورد و آتش زد. خوب نگاه کرد، دید آن شی سنگ است. کاغذ را نگاه کرد دید پول است.

پول را آتش زد به خاطر سنگ!

 

گاهی وقت‌ها آدم در زندگی‌اش همینطور می شود. به خاطر یک چیز بسیار بی‌اهمیت یک چیز پراهمیت را آتش می‌زند. مثلا:

برای یک چیز کوچک دل پدر و مادر را می‌شکند.

برای یک شهوت زودگذر غضب خدا را به همراه دارد.

برای مال کوچک دنیا به ربا و رشوه و … گرفتار می‌شود.

 

انسان باید خیلی مراقبت داشته باشد چه چیز را فدای چه چیز می‌کند؟ لازم است اولویت سنجی داشته باشیم.