داستان | به خدا قسم نترسیدم

داستان | به خدا قسم نترسیدم

امام خمینی رحمت الله علیه تعریف می کنند که نیمه های شب مامورین ساواک مرا از قم به تهران می آوردند که ناگاه ماشین به جاده خاکی رفت ...

حضرت امام خمینی رحمت الله علیه در اواخر عمر شریفشان برای حاج احمد آقا تعریف می کنند که: «داشتند مرا از قم به تهران می آوردند. نیمه های شب بود. ماشین به جاده خاکی وارد شد. من یقین پیدا کردم که می خواهند مرا بکشند. به قلبم رجوع کردم. احمد؛ به خدا قسم نترسیدم».

دیدگاه خود را بیان کنید :

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*
*