خلاصه نکات:
- اسلام یک موجود ثابت نیست و باید در یک زمینه درک شود. حتی یک نگاه گذرا به تنوع افرادی که از اسلام پیروی میکنند کافی است تا نشان دهد که آنها یک گروه یکپارچه نیستند. با این حال، این منطق غربی ادعا میکند اسلام ذاتاً جنسیتگرا، غیرمنطقی، خشونتآمیز، ضد مدرن و غیر دموکراتیک است. یکسانسازی «اسلام» در ابتدا فرض میشود و اساس همه قضاوتهای بعدی است.
- هنگامی که درد و رنج زنان افغان برای جنگ علیه تروریسم و اهداف امپریالیستی ایالات متحده در آسیای جنوبی و مرکزی مفید بود آنها مداوم مورد توجه رسانهها بودند. اما در واقع، وضعیت زنان افغان بهتر از قبل از جنگ نیست. به ویژه در مناطق روستایی که اوضاع پس از تهاجم ایالات متحده/ناتو بدتر شد. این نکته توسط ملالی جویا، مدافع حقوق زنان، جوانترین زنی که تا کنون در پارلمان افغانستان انتخاب شده است، بیان شده است.
- هنگامی که فرانسه ممنوعیت حجاب را تصویب کرد، بحث این بود که این امر زنان مسلمان را آزاد خواهد کرد. اما واقعیت این است که زنان مسلمان فرانسوی با این اقدامات آزاد نشدهاند. این ممنوعیت تنها منجر به تبعیض بیشتر و طرد شدن زنان مسلمان شده است. البته این موضوع تازه نیست. فرانسویها سابقه طولانی در بیحجابی زنان مسلمان به عنوان بخشی از پروژههای استعماری خود دارند.
- به عنوان مثال میتوان به راحتی به تبعیض جنسی در تاریخ مسیحیت و در جوامع با اکثریت افراد مسیحی اشاره کرد. افسانه خلقت در عقاید مسیحیت به ما میگوید که حوا از دنده آدم آفریده شده است و درد زنان هنگام زایمان مجازاتی برای نافرمانی حوا از خدا است. زنانی که تصور میشد جادوگر هستند، نه تنها در اروپا، بلکه در آمریکای استعماری، سه قرن پیش در آتش سوزانده میشدند. جورج سلیبا، محقق علوم اسلامی و عرب، نشان داده است که نه تنها علم در قرون وسطی در امپراتوریهای مسلمان رونق داشت، بلکه کار دانشمندان مسلمان، ایرانی و عرب پایههای رنسانس اروپا را پایهگذاری کرده است. برای مثال، کوپرنیک که دیدگاه هلیومرکزی منظومه شمسی را ارائه کرد، نظریه خود را بصورت مجزا مطرح نکرد، بلکه بر اساس کارهای قبلی دانشمندان عرب و مسلمان بوده است. محقق ایرانی، ابن سینا، اساس مطالعه منطق، علم، فلسفه، سیاست و پزشکی را بنا نهاد.
- در واقع، ایالات متحده هرگز علاقهای به آوردن دموکراسی، به ویژه حقوق زنان و همجنسگرایان، برای مردم خاورمیانه و آفریقای شمالی نداشته است. در عوض، این کشور سابقه طولانی و زشتی دراز بین بردن جنبشهای دموکراتیک و جایگزینی آنها با دیکتاتوری دارد.
- مطمئناً اَشکال دیگری از حکومت وجود دارد که جنبشهای مردمی مختلف از جمله در جریان انقلاب ایران در سال ۱۹۷۹ به وجود آوردهاند، که مسلماً نماینده بهتری از نظام دو حزبی در ایالات متحده است که تحت سلطه سیستم کالج انتخاباتی دوران بردهداری هستند، میباشد.
متن تفصیلی:
اخبار سیانان مصاحبهای نه دقیقهای با محقق دین -رضا اصلان- را نشان میدهد که در همان زمان سرفصل اخبار در پایین تصویر با این سؤال درحال نمایش است: «آیا اسلام خشونت را ترویج میکند؟» آلیسین لین کامروتا برنامه را با بیان این مطلب آغاز کرد که مدافعان اسلام اصرار دارند که این یک دین مسالمت آمیز است، و این در حالیست که «دیگران مخالف هستند» و به «رفتار بدوی در کشورهای مسلمان با زنان و سایر اقلیتها» اشاره میکنند. همکار دون لیمون، که آمریکایی-آفریقاییتبار است، همانطور که او صحبت میکرد، سرش را بعنوان توافق کلی با حرفهای آلیسین تکان میداد. اصلان، که از این سؤال کاملا شگفت زده شد، پاسخ داد که شرایط زنان در کشورهای اکثریت مسلمان متفاوت است. در حالی که زنان حق رانندگی را در عربستان سعودی ندارند، اما در اکثریت کشورهای مسلمان، زنان نه یک بار بلکه چندین بار به عنوان رئیس دولت انتخاب شدهاند. اصلان میگفت که «ایالات متحده هنوز یک زن را به عنوان رئیس جمهور انتخاب نکرده است…» که لیمون حرفش را قطع کرد و گفت: «رضا! صادق باش، اگر چه برای بیشتر بخشها اینگونه است اما برای زنان در آن مناطق جامعه آزاد و آزادی وجود ندارد.»
لیمون ادامه داد، «اسلام» و «جهان اسلام» یک فضای شبیهه هم است. در این جغرافیای تصور شده، همانطور که ادوارد گفت، «اسلام» ضد «غرب» است. همانطور که کامرووتا گفت «بدوی» است، و بنابراین ضد مدرن، زن گریز، محدود و خشونتآمیز است. لیمون از این جهان بینی آنقدر مطمئن است که حتی یک محقق مورد قبول از دین مانند اصلان که دارای اشتباه ذهنی است (از دید وی) را دعوت میکند. برای باز کردن این دیدگاه باید گفت، این برنامه شامل دو کلیپ بود، یکی از سوی مفسران سیاسی بیل مار و دیگری از نخست وزیر اسرائیل بنیامین نتانیاهو. اصلان به طور ماهرانه با استدلالهای آنها مخالفت کرد. و در حالی که مجریها نتوانستند نکات اصلان را رد کنند، با این وجود اعتماد به نفس داشتند که در کل درباره آنچه که در ایالتها اتفاق میافتد صحبت کنند. اصلان بارها و بارها بر تنوع اکثریت کشورهای مسلمان تأکید کرد، حتی خاطرنشان کرد که برای دو یا سه نمونه و سپس تعمیم آن در حدود ۱.۵ میلیارد مسلمان، «تعریف تعصبانه» است. با وجود تمام شواهدی که توسط اصلان بیان شد مانند گستردگی مثله کردن دستگاه تناسلی در اکثریت کشورهای مسیحی در آفریقای مرکزی، مجریها در پایان از حرفشان نسبت به خشونت اسلام به زنان کوتاه نیامدند. بنابراین، این سوال مطرح شد که آیا اسلام خشونت را ترویج میکند یا خیر، کل بخش به دنبال اثبات این موضوع بود.
این مصاحبه چارچوبهای ایدئولوژیک بدیهی را که در غرب به عقل سلیم تبدیل شده است، نشان میدهد. در حالی که این قابها دارای تاریخچهای طولانیتر هستند، همانطور که در فصل قبل مشاهده میشود، شرق شناسی (یا شاید شرقگرایی جدید) پس از ۱۱ سپتامبر گسترش یافت و تثبیت شد. مسلمان دارای نژاد به عنوان یک گروه ترکیبی شکل گرفت که از طریق تعدادی ویژگی یا اعتقادات قابل درک و انگشت شمار دارا بود.
در حالی که نژاد پویا، اتفاقی و زمینهای است – همانطور که در فصل بعد نشان میدهد مسلمانان به طور متفاوتی به عنوان «بد» یا «خوب» معرفی میشوند – ایدئولوژی اسلام هراسی تلاش میکند تا معنای مسلمان بودن را اصلاح کند و یک مسلمان واقعی ایجاد کند که رفتارش قابل پیش بینی، توضیح و کنترل باشد.
همه جوامع مجموعهای از فرضیات یا عقاید را ایجاد میکنند که مشترک هستند و به «عقل سلیم» تبدیل میشوند، یعنی به عنوان یک امر قابل قبول است. این اعتقادات غالب سپس یک ایدئولوژی را تشکیل میدهد که محدودیتهای تفکر مجاز را در یک موضوع تعیین میکند. همانطور که استوارت هال مینویسد
ایدئولوژیها زمانی مؤثرتر عمل میکنند که ما آگاه نباشیم که چگونه یک بیانیه درباره جهان را فرموله میکنیم و میسازیم که زیربنای مقدمات ایدئولوژیک است. زمانی که به نظر میرسد شکلبندیهای ما صرفاً گزارههای توصیفی در مورد اینکه چیزها چگونه هستند (یعنی باید باشند)، یا آنچه را که میتوانیم «بدیهی» بدانیم، هستند. پسران کوچک دوست دارند بازیهای خشن را انجام دهند و در حالیکه دختران کوچک مهربان و دوستانه رفتار میکنند و این گفته بر مجموعهای از پیشفرضهای ایدئولوژیک استوار است، هرچند به نظر میرسد قصیدهای است که نه بر این اساس که مردانگی و زنانگی از نظر تاریخی و فرهنگی در جامعه ساخته شدهاند، بلکه در خود طبیعت وجود دارد. ایدئولوژیها تمایل دارند از نظر در دنیای روشن «طبیعییافته» عقل سلیم ناپدید شوند. از آنجا که (مانند جنسیت) نژاد به نظر از طبیعت گرفته شده، نژادپرستی یکی از عمیقترین ایدئولوژیهای طبیعیگونه موجود است.
به عبارت دیگر، چارچوبهایی که به فرد کمک میکنند تا جهان را درک کند، در واقع ایدئولوژیک و مبتنی بر فرضیات مربوط به نظم طبیعی اشیاء هستند. نژادپرستی ضد مسلمانان به عنوان یک ایدئولوژی، دقیقاً از این طریق عمل میکند. در حالی که نژادپرستی آشکار به عنوان تبلیغات روشن و قابل تشخیص است، فرضیات مربوط به کشورهای مسلمان به عنوان رژه زن ستیز و همچنین به عنوان بیانیههای حقیقت، به سادگی لمس میشود. مصاحبه CNN نمونهای عالی از نحوه عملکرد این کار است. ما همچنین دیدیم که چگونه هر چارچوب جایگزین نامشخص است زیرا کاملاً شناخته شده است که جهان اسلام غیر دموکراتیک، جنسی، خشونت آمیز و ضد مدرن است.
هال همچنین استدلال میکند که قاببندی فرهنگی ترجیحی یک موضوعی است که از طریق فرآیند تکرار در یک زمینه که در آن حال قابهای رقیب خاموش هستند، تسلط را به دست میآورند. وی خاطرنشان میکند: «برای اینکه یک معنی به طور مرتب تولید شود، این امر میتواند نوعی اعتبار، مشروعیت یا برای خود را بدست آورد.» علاوه بر این، این اتفاق در زمینی صورت میگیرد که سایر سازهها به معنای واقعی کلمه غیرقابل تصور میشوند. در حالی که به اصلان فضایی برای ابراز استدلالهای خود داده شد، به طور معمول میهمانان در این برنامهها کسانی هستند که وضع موجود را تقویت میکنند. در این حال، مصاحبه با تأیید کثرت دیدگاهها، موضع خودآزمایی در مورد لیبرالیسم و چند فرهنگی سیانان به پایان رسید. با این حال، مطلب کامروتا کاملاً واضح است که این به سادگی فقط دیدگاه اصلان است، و آن هم به عنوان یک مرد مسلمان، تا اینکه به جای ارائه واقعیتی که با روایت جامعه مقابله میکند.
در این فصل فرضیات غالبی را مطرح میکند که بحثهای اسلام و مسلمانان پس از ۱۱ سپتامبر شکل گرفته. من در درجه اول روی گفتمان سیاسی تمرکز میکنم، و سیاستمداران، مقامات نظامی گذشته و حال، رهبران مذهبی، ایدئولوژیهای تأثیرگذار و سایر تعریفکنندههای اصلی اخبار را بیان میکنم. همانطور که هال و دیگران توضیح میدهند، تعریف اولیه هست که محدودیت را برای تمام بحثهای بعدی با چارچوب بندی موضوع تعیین میکند. آنها پیشنهاد میکنند:
رابطه بین تعریفکننده اصلی و رسانهها به گونهای است که این امر به تعریف کنندههای نهادی اجازه میدهد تا تعریف اولیه یا تفسیر اولیه موضوع مورد نظر را تعیین کنند. این تفسیر سپس حوزه را در کلیه درمانهای بعدی فرمان میدهد و شرایط مرجع را تنظیم میکند که در آن کلیه پوشش یا بحث بیشتر صورت میگیرد.
این فصل از گفتمان سیاسی گرفته شده و فریمهای مورد استفاده توسط تعریف کنندگان غالب را برای بحث در مورد موضوع اسلام پس از ۱۱ سپتامبر تشریح میکند. این قابها جدید نیستند، اما اغلب دارای تاریخچهای طولانیتر هستند که ریشه در جهان بینیهای شرقی دارند حتی اگر به روشهای جدید مجدداً بسته بندی شوند.
باید در ابتدا اذعان داشته باشد که استثنائاتی در روش قاب بندی غالب در اینجا وجود دارد. با این حال، برای اهداف این فصل، من روی روایات غالب تمرکز میکنم و شش قاب ایدئولوژیک را ارائه میدهم که برای نمایندگی عربها، ایرانیان، آسیای جنوبی و جهان اسلام پس از ۱۱ سپتامبر به کار گرفته شدهاند:
- اسلام دینی غیر قابل انعطاف، جزماندیش و یکپارچه است.
- اسلام منحصراً جنسیتگرا است و زنان مسلمان باید توسط غرب آزاد شوند.
- اسلام ضد مدرنیته است و دین و سیاست را از هم جدا نمیکند.
- ذهن مسلمان از عقلانیت و کسب علم ناتوان است.
- اسلام ذاتاً خشن است.
- غرب دموکراسی را گسترش میدهد زیرا مسلمانان قادر به خودسازی دموکراتیک هستند.
من از اصطلاح «چهارچوب» استفاده میکنم تا نشان دهم که این سازههای خاص جهان هستند نه صرفاً بازتاب آنها. من هر قاب را برای بررسی مهم و برای کشف چگونگی تفسیرهای تحریف شده یا انتخابی از تاریخ برای ایجاد ایدئولوژی اسلام هراسی مورد انتقاد قرار میدهم. به هیچ وجه این لیست جامع نیست. در عوض، این چارچوبی را ارائه میدهد که از آن ایدههای مرتبط دیگر -مانند مسلمانانی که به عنوان ستون پنجم در جوامع غربی، نفوذ کنندگان، و به عنوان متمایلین به جایگزینی غرب سکولار با یک جامعه اسلامی غیر قابل تحمل- ساخته میشوند. این قابها ایجاد شده برای تحقیقات قبلی در مورد اسلام هراسی و نژادپرستی ضد عرب، مانند آنچه که توسط استیون سالیتا، محقق مطالعات بومی و عرب آمریکایی و دیگران شرح داده شده است. استفان شیهی، متخصص مطالعات خاورمیانه، یکی از اولین کتابها را در مورد مبارزات ایدئولوژیک علیه مسلمانان در ایالات متحده نوشت. من از کارهای او و دیگران برای ساختارشکنی ایدئولوژی اسلام هراسی استفاده میکنم. من همچنین تداوم بین اسلامهراسی و شرقشناسی معاصر را نشان میدهم. با این حال، تفاوتهایی نیز وجود دارد. همانطور که شیئی استدلال کرد:
تفاوت بین گونههای قبلی شرق شناسی و اسلام هراسی معاصر در این است که گناهان مسلمانان عرب اکنون بنام همه مسلمانان میباشد. اکنون همه مسلمانان از ناکامیها، غیر منطقی بودن و عقب ماندگی که پیش از این مستشرقان به عنوان فرهنگ خاص و تاریخ عرب سامی تعریف میکردند ناراحت هستند.
همانطور که در فصلهای قبلی مورد بحث قرار گرفت، عنوان «شرقی» شامل گروه گستردهای از مردم، از جمله آسیاییهای جنوبی است.
چارچوب ۱: اسلام دینی غیرقابل انعطاف، جزماندیش و یکپارچه است.
اغلب این امر مسلم تلقی میشود که اسلام یکدست است. این تا حد زیادی به این دلیل است که شرقشناسان این افسانه را تبلیغ کردند که اسلام یکپارچه است که میتوان آن را به طور کامل از طریق متون کلاسیک آن درک کرد. تنها زمانی که فرد بر اساس چنین فرضی کار میکند، میتواند ادعاهایی در مورد یک موجودیت ثابت یعنی «تمدن اسلامی»، با مجموعهای که تشکیل شده از هستهای با ارزشهای تغییرناپذیر، یا درباره «ذهن مسلمان» (به صورت مفرد مشاهده میشود، به گونهای که گویی همه مسلمانان در فکری مشترک هستند) مطرح کند. با انکار تنوع اتفاقات تاریخ اسلامی و اعمال آن، میتوان گفت که «اسلام» دارای ویژگیهای ذاتی و تغییر ناپذیر خاصی است که آن را ضد دمکراتیک، خشونت آمیز، جنسیتی و غیره ارایه میکند.
مینو معلم استدلال میکند که «این ایده که یک نظام فرهنگی یا مذهبی میتواند ذاتی باشد، ریشه در روابط نژادی اروپا و به ویژه در گفتمان یهودی ستیزی دارد.» تفاوت مذهبی یهودیان و مسلمانان اغلب در هم تنیده شده است (فصل ۱ را ببینید). فرآیند ایجاد یک دین یا فرهنگ یکپارچه و تغییرناپذیر با عنوان «اسلام» به طرفداران آن اجازه میدهد تا با اطمینان از آنچه در اکثریت کشورهای مسلمان اتفاق میافتد بدانند، همانطور که در مصاحبه CNN دیده میشود، یا پیشبینی کنند که مسلمانان چگونه ممکن است رفتار کنند. یک «اسلام» یکپارچه به عنوان پیشفرض برای تثبیت ایدئولوژی نژادپرستی ضد مسلمان عمل میکند، حتی اگر مسلمانان «خوب» و «بد» را مجاز بدانند.
حتی نگاهی گذرا به عمل اسلام در سراسر جهان نشان میدهد که این تصور آشکارا نادرست است. ۱.۸ میلیارد مسلمان در جهان وجود دارد که ۸۵ درصد سنی و ۱۵ درصد شیعه هستند. در این دو فرقه اصلی، شاخههای بسیار بیشتری وجود دارد. کشورها و مناطق با اکثریت مسلمان در سراسر جهان وجود دارد که از اندونزی (پرجمعیتترین کشور مسلمان) تا پاکستان و بنگلادش و چندین کشور آسیای مرکزی را در بر میگیرند. کشورهایی که بیشترین جمعیت مسلمان را دارند عبارتند از اندونزی، پاکستان، بنگلادش، هند، ترکیه و ایران. علاوه بر این، اسلام دین اکثریت در چندین کشور آفریقایی جنوب صحرا (سومالی، سودان و سنگال) و در کشورهای اروپایی مانند آلبانی و بوسنی است. این ملل همچنین شامل سایر اقلیتهای مذهبی و غیرمذهبی نیز هستند (از این رو به کشورهای با اکثریت مسلمان گفته میشود). هند، کشوری عمدتاً هندو، وطنی است که دارای نزدیک به دویست میلیون مسلمان دارد. و حدود یک سوم مسلمانان در کشورهایی زندگی میکنند که کشورهایی با اکثریت مسلمان نیستند.
اسلام در هر یک از این مناطق و کشورها متفاوت به نظر میرسد، عمدتاً به این دلیل که با گسترش آن، مردم آن را با آداب و سنن محلی خود آغشته کردند. صادق العظم، استاد مطالعات خاورمیانه، خاطرنشان میکند:
اسلام به عنوان یک ایمان زنده، پویا و در حال تحول که به محیطهای بسیار متفاوت پاسخ میدهد و شرایط تاریخی به سرعت در حال تغییر است، به طور غیرقابل تغییر خود را کاملاً ثابت کرد که با انواع اصلی سیاستها و اشکال متنوع سازمان اجتماعی و اقتصادی که تاریخ بشر در آن تولید کرده و با زندگی مردم و جوامع سازگار است به وجود آورده است… در پرتو این حقایق تاریخی، اقتباسها و سوابق محسوس، باید روشن شود که اسلام برای بقا و شکوفایی در چنین شرایط متناقضی و بسیار متفاوت، باید بسیار انعطافپذیر، سازگار، شکلپذیر و بینهایت قابل تفسیر و تجدید نظر باشد.
بنابراین، اسلام صوفی در شمال هند کاملاً متفاوت از اسلام شیعه در لبنان است که به نوبه خود با اسلام سنی در پاکستان متفاوت است. حتی در یک شاخه از اسلام، آداب و رسوم بر حسب منطقه و در طول زمان متفاوت است. اسلام قرن هفتم عربستان با وهابیت که امروزه در عربستان وجود دارد متفاوت است. متون دینی ممکن است کم و بیش ثابت باشند، اما همه ادیان جهان، از جمله اسلام، بر اساس دگرگونیهای تاریخی تغییر و تطبیق دادهاند.
طلال اسد، انسان شناس، خاطرنشان کرده است که «اسلام نه یک ساختار اجتماعی متمایز است و نه مجموعهای ناهمگون از باورها، مصنوعات، آداب و رسوم و اخلاق. این یک سنت است.» منظور ایشان این است که نحوه عمل به اسلام متفاوت است و به گذشته، حال و آینده مربوط میشود. «تنوع اعمال سنتی اسلامی در زمانها، مکانها و جمعیتهای مختلف نشاندهنده استدلالهای متفاوت اسلامی است که شرایط مختلف اجتماعی و تاریخی میتوانند یا نمیتوانند آنها را حفظ کنند.» به طور خلاصه، اسلام یک موجود ثابت نیست و باید در یک زمینه درک شود.
بعد مهمی از علم بدیعی اسلامهراسی کنونی شامل شیطانسازی اعراب است. باراک اوباما در طول مبارزات انتخاباتی ریاست جمهوری خود در سال ۲۰۰۸ به عرب بودن متهم شد که در برخی از منظرها مخفف «مسلمان» است. بنابراین، به یک نکته ساده توجه کنیم: همه مسلمانان عرب نیستند و همه اعراب مسلمان نیستند. کشورهای عربی خانه مسیحیان، یهودیان، دروزیها و دیگر اقلیتهای مذهبی هستند. عربها افرادی هستند که به زبان عربی صحبت میکنند، سنتهای فرهنگی مشترکی دارند و ادعای هویت قومی عرب مشترک دارند. نادین نابر پیشنهاد میکند که در حالی که واژه عرب مورد بحث است، اما برای نشان دادن شباهت فرهنگی و زبانی استفاده میشود. او میافزاید که «عربی نیز یک هویت ملی است» و «عربها دارای یک زبان و یک جامعه ملی مشترک فرهنگی و خیالی هستند.» این لیگ متشکل از کشورهایی است که ملتهای عربی در نظر گرفته میشوند، از جمله الجزایر، بحرین، جیبوتی، مصر، عراق، اردن، کویت، لبنان، لیبی، مراکش، عمان، فلسطین، قطر، عربستان سعودی، سومالی، سودان، سوریه، تونس، ایالات متحده. امارات عربی و یمن. ایران و ترکیه در خاورمیانه و شمال آفریقا قرار دارند، اما به دلیل تفاوتهای زبانی و فرهنگی، عرب محسوب نمیشوند.
بنابراین، حتی یک نگاه گذرا به تنوع افرادی که از اسلام پیروی میکنند کافی است تا نشان دهد که آنها یک گروه یکپارچه نیستند. با این حال، این دقیقاً منطقی است که در چارچوبهای بعدی در کار خواهیم یافت، که ادعا میکند اسلام ذاتاً جنسیتگرا، غیرمنطقی، خشونتآمیز، ضد مدرن و غیر دموکراتیک است. یکسانسازی «اسلام» فرض میشود و اساس همه چارچوبهای دیگر است. سعید خاطرنشان کرد: «مستشرق بانفوذ، گرونبام، یک اثر مستحکم تولید کرد که بر اسلام به عنوان یک فرهنگ کلنگر متمرکز بود و از آغاز تا پایان زندگی حرفهایاش، او همچنان مجموعهای از تعمیمهای منفی اساساً تقلیل دهنده را ادامه داد.» این الگو نه تنها در تحقیقات بلکه در فرهنگ عامه نیز یافت میشود.
چارچوب ۲: اسلام جنسیتگرا است و زنان مسلمان باید توسط غرب آزاد شوند.
بانوی اول لورا بوش، همسر جرج بوش، میگوید:
مبارزه با خشونت علیه زنان و کودکان بیان فرهنگ خاصی نیست. این پذیرش انسانیت مشترک ما است. تعهدی که بین افراد خیرخواه در هر قاره مشترک است. مبارزه با تروریسم همچنین مبارزه برای حقوق و کرامت زنان است.
کالین پاول، وزیر امور خارجه ایالات متحده میگوید:
حقوق زنان افغانستان قابل مذاکره نخواهد بود… [وقتی] نور به طور کامل در سراسر افغانستان روشن شود، ایالات متحده متعهد است که تلاش کند تا نه تنها زنان افغانستان جایگاه خود را در زیر نور خورشید به دست آورند، بلکه آنها در دولت آینده خود نیز جایگاهی خواهند داشت.
رئیس جمهور جورج بوش میگوید:
ما آشکارا با حکومت طالبان مشکلات جدی داریم. آنها یک دولت فوق العاده سرکوبگر هستند، دولتی که دارای سیستم ارزشی است که برای بسیاری در آمریکا سخت است… سرکوب باورنکردنی نسبت به زنان.
چری بلر، همسر نخست وزیر بریتانیا تونی بلر میگوید:
هیچ چیز به اندازه بُرقَع (یک لباس بلند و گشاد که تمام بدن را از سر تا پا میپوشاند و بسیاری از زنان مسلمان در مکانهای عمومی میپوشند) که نشانه بسیار آشکاری از نقش زنان در افغانستان است، نماد ستم بر زنان نیست.
در جریان تهاجم به افغانستان و پس از آن، یک سری از شخصیتهای سیاسی از جمله لورا بوش، چری بلر، جورج بوش، دونالد رامسفلد و کالین پاول استدلال کردند که ایالات متحده موظف است از حقوق زنان در افغانستان حمایت کند و رژیم طالبان را ریشه کن کند. ارجاعات نامحسوس به فرهنگ و ارزشهای «ما»، همانطور که در نقل قولهای بالا مشاهده میشود، باعث شد تا روایت نجات در چارچوب «برخورد تمدنها»، که «غرب» و «اسلام» را در نبردی فراتاریخی قرار میدهد، قرار دهد. مطمئناً شرایط برای زنان در افغانستان سخت بود. با این حال، تا زمانی که ثابت شد که آنها برای امپراتوری مفید هستند، زنان افغان پوشش کمی در رسانهها داشتند. همانطور که من و کارول استابیل نوشتیم، در رسانههای پخش فقط سی و هفت برنامه در سال ۱۹۹۹ بر زنان افغان متمرکز بود. از ژانویه ۲۰۰۰ تا ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱، سی و سه برنامه وجود داشت. از ۱۲ سپتامبر ۲۰۰۱ تا ۱ ژانویه ۲۰۰۲، تعداد برنامههای پخش شده به ۶۲۸ افزایش یافت. این توجه مستمر به دلیل نقشی بود که «تعریفکنندگان اولیه» مانند آنچه در ابتدای این بخش نقل شد در تعیین اینکه چه چیزی و چه زمانی ارزش خبری دارد، ایفا میکند. هنگامی درد و رنج زنان افغان برای جنگ علیه تروریسم و اهداف امپریالیستی ایالات متحده در آسیای جنوبی و مرکزی مفید بود که آنها به موضوع توجه مداوم رسانهها تبدیل شدند. در واقع، وضعیت زنان افغان بهتر از قبل از جنگ نیست، به ویژه در مناطق روستایی که اوضاع پس از تهاجم ایالات متحده/ناتو بدتر شد. این نکته کاملاً توسط ملالی جویا، مدافع حقوق زنان، جوانترین زنی که تا کنون به پارلمان افغانستان انتخاب شده است، به شدت بیان شده است. ایالات متحده در سال ۲۰۱۱ با ممانعت از ورود او به کشور برای یک تور سخنرانی در سال ۲۰۱۱، تا زمانی که اعتراض عمومی به راه افتاد، پاسخ داد.
لیلا ابولقود، انسان شناس، در کتاب آیا زنان مسلمان به نجات نیاز دارند؟ استدلال میکند که جنگ افغانستان باعث ایجاد یک عقل سلیم جدید در همه جا شد که نظامیگری را وسیلهای برای پیشبرد حقوق زنان میداند. او بیشتر مکانهای متعددی را تحلیل میکند، از کارهای علمی گرفته تا خاطرات و داستانهای واقعی، که از طریق آنها غرب زنان مسلمان را قربانی به تصویر میکشد. ما ممکن است استدلال کنیم که اگر کیپلینگ (اسم برند یک شرکت بزرگ) اصطلاح «نیمه شیطان، نیمه کودک» را برای توصیف افراد مستعمره به عنوان سوژهای که نیاز به نظم و انضباط (به عنوان شیطان) و آموزش / ارتقاء (در دوران کودکی) دارد، ابداع کرد، امروز ما منطق «نیمه قربانی، نیمه تروریستی» را داریم. در حالی که تروریست، که هنوز عمدتاً دارای جنسیت مرد است، باید از طریق جنگها و حملات هواپیماهای بدون سرنشین پیروز شود، اما قربانی (زن) باید ( در این موقعیت بگونهای دیگر) نجات داده و آزاد شود. در این فرآیند، سوژه مسلمان زن بصورت یکپارچه مسطح خواهد شد. ابولقود تنوع تجارب زنان مسلمان را برجسته میکند و به طبقه، منطقه، ملیت، تاریخ و ماهیت جنبشهای سیاسی از جمله مبارزات آزادیبخش ملی، و سایر عواملی که وضعیت زنان را مشخص میکند، اشاره میکند. ولنتاین مقدم، جامعه شناس با دادههای فراوان نشان داده است که شرایط برای زنان در منطقه خاورمیانه و شمال آفریقا بسیار متفاوت است. او با تشریح نقش زنان به عنوان عوامل تغییردهنده در شرایط محدود، نشان میدهد که چگونه نه تنها «اسلام» فقط نیست که بر حقوق زنان تأثیر میگذارد، بلکه بر حقوق اجتماعی-اقتصادی و و شرایط سیاسی تأثیر گذار نیز هست. با این حال، تصویری خاص از زن مسلمان، فمینیسم امپریالیستی را زنده میکند، که اما در میان چیزهای دیگر فعالیت و حمایت از زنان منطقه خاورمیانه، شمال آفریقا و جنوب آسیا را از بین میبرد.
هنگامی که فرانسه ممنوعیت حجاب را تصویب کرد (به عنوان ممنوعیت همه نمادهای مذهبی در مدارس)، بحث این بود که این امر زنان مسلمان را آزاد نشان دهد. اما واقعیت این است که زنان مسلمان فرانسوی با این اقدامات آزاد نشدهاند. این ممنوعیت تنها منجر به تبعیض بیشتر و طرد شدن زنان مسلمان شده است. البته این موضوع تازه نیست. فرانسویها سابقه طولانی در بیحجابی زنان مسلمان به عنوان بخشی از پروژههای استعماری خود دارند. در الجزایر، مارنیا لازرگ، جامعهشناس اشاره میکند که زنان مسلمان الجزایری طبقه کارگر و فقیر مجبور شدند بخشی از یک رویداد کاملاً طراحی شده در سال ۱۹۵۸ باشند، جایی که زنان فرانسوی در تظاهرات ادعایی رهایی خود، علناً حجاب آنها را برداشتند. در پاسخ، بسیاری از زنانی که قبلاً حجاب نداشتند، حجاب را به عنوان نماد اعتراض پذیرفتند. از آن نقطه به بعد، حجاب دیگر یک کالای لباس مذهبی نبود، بلکه تبدیل به یک طرح راهبردی شد که تحت آن و از طریق آن زنان و مردان به طور یکسان دست به اقدامات شبه نظامی میزدند.
جامعه شناس کریستین دلفی، به دنبال اتفاق لازرگ، استدلال میکند:
حکومت فرانسه هیچ کمکی به زنان آفریقای شمالی نکرد. اما آنها در طول جنگ الجزایر چند کارزار «بی حجابی» را به بهانه «آزادی زنان» انجام دادند. در حقیقت، هدف از این کمپینها – مانند تجاوزهای مرتکب توسط سربازان یا استفاده از زنان بومی “حسرو” در فاحشه خانهها – تضعیف روحیه مردان الجزایری با “سرقت” آخرین ذره اموال آنها یعنی زنانشان بود.
علاوه بر این، حمله به حجاب و حمله به اسلام ابزاری برای بیاعتنایی به جنبش آزادیبخش ملی بود که از اسلام به عنوان چسب ایدئولوژیک برای گرد هم آوردن مردم برای ایستادگی در برابر امپریالیسم فرانسه استفاده کرده بود. لیلا احمد پدیدار شدن «گفتمان حجاب» را در اواخر قرن نوزدهم نشان میدهد و اینکه اون چگونه به بارزترین نشانه تفاوت و همچنین تنزل جوامع مسلمان تبدیل شد. در دهههای اخیر، حجاب ممنوع، تحقیر شد، یا برای پیشبرد یک استدلال نادیده گرفته شده و برای نجات زنان مسلمان مورد استفاده و نیاز دولتهای روشنفکر بوده است. صدای زنان مسلمانی که میتوانند به دلایل پیچیدهای که چرا حجاب میبندند صحبت کنند، در این گفتمان غایب است. فدوی الگوییندی، انسانشناس، این دلایل را بیان میکند که این دلایل از تأیید هویت فرهنگی و مذهبی، اتخاذ موضعی فمینیستی در برابر نگاه مردانه، تا بیان رهایی از میراثهای استعماری را شامل میشود.
مصاحبه CNN با اصلان (که در ابتدای این فصل توضیح داده شد) به خوبی این چارچوب ایدئولوژیکی فراگیر را که طی دو قرن در غرب توسعه یافته است، نشان میدهد. بسیاری از محققان در مورد آنچه که بطور گوناگون «فمینیسم استعماری»، «شرقشناسی جنسیتی» و «فمینیسم امپراتوری» نامیده میشود، نوشتهاند. این چارچوب ایدئولوژیک که ریشه در استعمار اروپایی دارد (به فصل ۱ مراجعه کنید)، بر ساخت یک «جهان مسلمان» زنستیز وحشیانه استوار است که باید توسط یک غرب لیبرال و روشنبین متمدن شود. همانطور که گایاتری اسپیواک محقق مطالعات پسااستعماری میگوید، روایت این بود که «مردان سفیدپوست، زنان قهوهای رنگ را از مردان قهوهای رنگ نجات میدهند.» لاکمن در مورد علاقهمندی وافر قرن نوزدهم اروپا نسبت به زنان مسلمان اظهار میدارد که «هیچ موضوعی مرتبط با اسلام وجود ندارد که اروپاییان آن را مهمتر از وضعیت زنان مسلمان بدانند.» روایت غالب، زنان مسلمان را یا به عنوان هدف در حرمسرا یا بهعنوان مقهور، تحت ستم، و اندکی بیشتر از برده معرفی میکرد. همانطور که مستبدان مسلمان به رعایای خود ظلم میکردند، استدلال بر این است که آنها نیز به زنان و دختران خود ظلم میکردند. نقاشیهای شرقشناسانه این بحثها را به وضوح تجسم میکردند. (مطمئناً در نقاشیهای شرقشناسانه زنان شرقی تفاوتهای ملی وجود داشت. برای مثال، در حالی که نقاشان فرانسوی برهنگی را به تصویر میکشیدند، بریتانیاییها لباس زنان حرمسرا میپوشیدند.)
نقاش شرقشناس فرانسوی، اوژن دلاکروا، با نقاشی «مرگ سارداناپالوس» (۱۸۲۷)، پادشاهی را معرفی میکند که بر مرگ و شکنجه زنان و حیوانات ریاست میکند. به نظر میرسد که زن روی تخت پادشاه مرده است در حالی که بقیه در مراحل کشته شدن توسط بردگان پادشاه هستند که از پوست روشن تا سیاه پوست را شامل میشود. پادشاه عمامه دار ریشدار و خدمتکاران با پوست روشن و تیره عمامهاش چهرههای درندهای هستند که علیه زنان سفیدپوست بیپناه اروپایی ظاهر میشوند. این نقاشی بر اساس نمایشنامه لرد بایرون به همین نام است که در آن سارداناپالوس که از دشمنانش شکست خورده است، داراییهای ارزشمند خود (از جمله کنیزهایش) را جمع آوری کرده و آنها و خودش را به آتش میکشد. دلاکروا آن صحنه را زیبا میکند و پادشاه را مظهر بی رحمی معرفی میکند. در حالی که خدمتکارانش دستور او را برای تجاوز و شکنجه احتمالی زنان و اسبش اجرا میکنند، او مانند یک تماشاگر به تماشای آن میپردازد و بازویش سرش را بالا نگه میدارد. سارداناپالوس تجسم مستبد شرقی است – ظالم، قدرتمند و منحرف در تمایلات جنسی. این نقاشی در ژانر حرمسرایی نقاشیهای شرقی جزو اولینهاست و انزجار را از رفتار ساراداناپالوس با زنان برمی انگیزد. در میان مرگ، او در اتاقی آرام به نظر میرسد که رنگ قرمز، تداعی کننده خون، رنگ غالب است.
رعنا کابانی مورخ فرهنگی اشاره میکند:
در این نقاشی روایت خشونت با تمایلات جنسی آن مرتبط است. در واقع، بدنهای زنانه در هجوم مرگ به گونهای ساخته شدهاند که موقعیتهای کسالت و رها شدن جنسی را نشان دهند. مردن آنها به منظرهای عجیب و غریب تبدیل میشود که در آن سارداناپالوس و تماشاگر مشاهده لذت جنسی را دارند.
پاسخ احتمالی توسط تماشاگران، به غیر از لذت جنسی از برهنگی و شکنجه احتمالی، انزجار ناشی از همذات پنداری با زنان سفیدپوست فرانسوی است.
وقتی دلاکروا این را نقاشی کرد، هنوز شرق را ندیده بود. شخصیتهایی که تمایلات جنسی دارند از تخیل او هستند. در نقاشی قبلی، کشتار در خیوس، درباره کشتار یونانیها به دست عثمانیها، او از معشوقهاش به عنوان الگو استفاده کرده بود.
زن مورد پسند در نقاشی شرقشناسی به ندرت ظاهری «خارجی» داشت. او خیلی نزدیک با استانداردهای مرسوم زیبایی اروپایی مطابقت داشت. نمونههای مطلوبتر، چـَرکَس (نوادگان خوشپوست رعایای چرکس امپراتوری عثمانی) بودند، زیرا آنها عجیب و غریب و بدون جذابیتی تیره بودند.
همین امر در مورد زن در بازار برده ژان لئون ژروم (۱۸۶۶) صادق است.
در اینجا یک زن ریزه پوست روشن توسط خریدار خود که در حال معاینه دندانهایش است مورد بازرسی قرار میگیرد. صاحب یا فروشنده او را برهنه کرده و در حالی که در یک دست با چادر سفیدش و عصا در دست دیگر ایستاده است. عینیت بخشیدن و تحقیر کامل او حقارت جوامع مسلمان را به مخاطبان غربی منتقل میکند. در حالی که این نقاشی از یک سو برای بیننده مرد دگرجنسگرا تلقین میکند، انزجار و حس برتری غربی را نیز برمیانگیزد. بویژه اینکه این استدلال را دارد که غرب به نجات زنان مسلمان نیاز دارد.
وقتی مردان مسلمان در نقاشیهای شرقشناس حضور دارند، خشن، غارتگر و بیرحم نشان داده میشوند. مالک/فروشنده پوست تیرهتری دارد و برخلاف خریدار و همراهانش وابسته به اهالی شمال افریقا است. در حالی که خریدار یک ردای سبز بزرگ پوشیده و از یک سو فروشنده لباس ساده تری به تن دارد. در چندین نقاشی شرق شناسی، طبقه با رنگ پوست مشخص میشود. در «زنان الجزیره در آپارتمانشان» اثر دلاکروا (۱۸۳۴) و «استخر ژروم در حرمسرا» (۱۸۷۶)، زنان سیاهپوست به عنوان خدمتکارانی معرفی میشوند که به نیازهای زنان خوشپوست و صیغههای پدرسالار مرد میرسند. بنابراین، نژاد، طبقه و جنسیت را که به شیوههای خاصی در چارچوب بحثهای اروپایی در مورد بردهداری اطراف اقیانوس اطلس و پروژههای مختلف شکل گیری نژادی به تصویر کشیده شده است میبینیم. بازار بردهها بخشی از زیرژانر نقاشیهای شرقشناسی است که بر بردهداری تمرکز دارد، که برای مخاطبان غربی زنان خوشپوست و دلسوز را به عنوان برده تجسم میکند.
یکی دیگر از زیرژانرهای نقاشی درباره حرمسرا است. از آنجایی که بیشتر مردان اروپایی به آن فضا دسترسی نداشتند، این نقاشیها بیش از آنکه واقعیت زندگی در فضاهای تفکیک جنسیتی را که زنان در آن زمان خود را در آن سپری میکردند، نمایش دهند، در رابطه با تخیلات جنسی مردان بود. در مورد وضعیت اسفبار زنان مسلمان، دسترسی چندانی به این زنان برای تأیید مفروضات آنها نیست. گزارشهای متقابل زنان غربی از زنان مسلمانی که با آنها مواجه شدند، واقعیت پیچیدهتری را آشکار میکند. جنگ افغانستان در سال ۲۰۰۱ فمینیسم امپریالیستی را بالا برد. علاوه بر این، کاربردهای مختلف سیاسی و تجاری دیگری نیز دارد. برای مثال، در سال ۲۰۱۹، حزب راست افراطی آلترناتیو برای آلمان از اروپاییها خواست با استفاده از پوسترهای بازار بردهها با عنوان «تا اروپا تبدیل به عُروپا نشود» به آنها رأی دهند.
اما خود زنان مسلمان چطور؟ مظلوم هستند؟ برخی به این واقعیت اشاره میکنند که حقوق زنان توسط رژیمهای اسلامگرای راستگرا مانند طالبان در افغانستان و ائتلاف محافظهکاران در ایران به شدت محدود شده است. ما ممکن است به دو صورت به این نکته پاسخ دهیم. اولاً، احزاب اسلام سیاسی، دین را برای خدمت به اهداف سیاسی خود تطبیق میدهند، به همان شیوهای که بنیادگرایان مسیحی آمریکایی از مسیحیت برای حمله به حقوق زنان استفاده کردند. با این حال، این احزاب و سازمانهای اسلامگرا یکپارچه نیستند. ثانیاً، همه ادیان اصلی جهان کم و بیش جنسیت گرا هستند. متمایز کردن اسلام به دلیل اعمال جنسیتیاش در رسانههای جریان اصلی و گفتمان عمومی، یک نظارت تاریخی نیست، بلکه تلاشی سیستماتیک برای ساختن ارزشهای «ما» و دین به عنوان روشنگری در تقابل با «آنها» است.
به عنوان مثال میتوان به راحتی به تبعیض جنسی در تاریخ مسیحیت و در جوامع با اکثریت افراد مسیحی اشاره کرد. افسانه خلقت مسیحیت به ما میگوید که حوا از دنده آدم آفریده شده است و درد زنان هنگام زایمان مجازاتی برای نافرمانی حوا از خدا است. زنانی که تصور میشد جادوگر هستند، نه تنها در اروپا، بلکه در آمریکای استعماری، به سختی سه قرن پیش در آتش سوزانده شدند. نیکاراگوئه، شیلی، السالوادور و مالت که همگی کشورهای عمدتاً کاتولیک هستند، سقط جنین را بدون استثنا ممنوع میکنند، حتی اگر جان این زن در خطر باشد و این در حالیست که تنها در سال ۲۰۲۰ بود که یک زن رنگین پوست به معاونت ریاست جمهوری انتخاب شد.
حتی اگر اسلام را با شرایط خودش بررسی کنیم، بحثهای زیادی در مورد نقش زن وجود دارد. قرآن، مانند هر متن دینی، تفسیرهای متعددی دارد. محققانی مانند جامعهشناس فاطمه مرنیسی و دانشمند علوم سیاسی اسما بارلاس استدلال کردهاند که اسلام ذاتا زن ستیز نیست. مرنیسی خاطرنشان میکند در حالی که تفاسیر سنتی از اسلام به دنبال عادی سازی جنسیت و فضای اجتماعی زنان است، او همچنین استدلال میکند که «اگر حقوق زنان مشکلی برای برخی از مردان مسلمان مدرن است، نه به خاطر قرآن است، نه پیامبر و نه سنت اسلامی، بلکه صرفاً به این دلیل که این حقوق با منافع مردان اشرافی در تضاد است.» بارلاس در ادامه به عبارات برابری طلبانه در قرآن اشاره میکند که برابری زن و مرد را بیان میکند. او استدلال میکند که تفاسیر جنسیتی از قرآن محصول جوامع خاصی است که برای توجیه نابرابری جنسی به اقتدار مذهبی نیاز دارند. احمد بیان میکند که قبل از نهادینه شدن اسلام، زنان در جامعه عرب در جنگ و مذهب شرکت میکردند و خودمختاریت جنسی داشتند. مونتگومری وات مورخ حتی تا آنجا پیش میرود که استدلال میکند که جامعه عرب در آن زمان عمدتاً از طرف مادرشکل میگرفت. با این حال، رودینسون این تحلیل را رد میکند و عربستان را در این دوره بهعنوان جامعهای پدرسالار توصیف میکند که در آن شیوههای چندجانبه، همراه با نقشهای اجتماعی اساسی برای زنان، در مناطق خاصی رواج داشت. خدیجه همسر اول حضرت محمد زنی ثروتمند بود که چهل ساله بود که از محمد بیست و پنج ساله خواستگاری کرد. خدیجه قبلاً دو بار ازدواج کرده بود و بیوه شده بود. این اولین ازدواج محمد بود.
با گسترش اسلام، شیوههای فرهنگی امپراتوریهای مختلف، از جمله امپراتوریهای همسایه ایران و بیزانس (وابسته به روم شرقی، استانبول کنونی) را پذیرفت. مسیحیان ساکن خاورمیانه و مدیترانه آداب و رسوم سفت و سخت تری در ارتباط با زنان داشتند. در امپراتوری بیزانس مسیحی، جنسیتها از هم جدا شدند. زنان در انظار عمومی دیده نمیشدند، آنها محجبه بودند و فقط آموزش ابتدایی به آنها داده میشد. همانطور که امپراتوری اسلامی در حال گسترش این مناطق بود، در همان زمان این شیوههای فرهنگی و اجتماعی را جذب میکرد. به عبارت دیگر، رفتارهای زن ستیزانه خاصی که اسلام اتخاذ کرد، از آداب و رسوم مذهبی مسیحی و یهودی جوامع همسایهای که مسلمانان فتح کردند، به ارث رسیده بود. اما در عین حال، همانطور که سمیر امین استدلال میکند، الگوی پیشنهادی اسلام، کاملاً بخشی از سنت اقتدار مردسالار و تسلیم شدن زنان باقی ماند. نکته قابل توجه در اینجا این است که نگرشهای جنسیتی نسبت به زنان به دور از آن است که منحصر به اسلام بود، بلکه در میان مسیحیان و یهودیان نیز رواج داشت.
در نهایت، سخنی در مورد سازمانهای مردم نهاد. در دوران نئولیبرال، عقب کشیدن منابع دولتی و عمومی از فرآیندهای بازتولید اجتماعی، شکافی ایجاد کرد که سازمانهای غیردولتی توانستهاند آن را پر کنند. این امر باعث به وجود آمدن یک ابزار خصوصی برای رسیدگی و اختصاص دادن به فشار جنسی شده است. شبکهای از سازمانهای غیردولتی با بودجه خوب، با همکاری سازمان ملل متحد و آژانسهای مختلف آن، چیزی را تولید کردهاند که از آن به عنوان رژیم کمکرسانی نئولیبرال یاد میشود. ایندرپال گروال و ویکتوریا برنال خاطرنشان کردند که در سال ۲۰۰۰، سازمانهای غیردولتی بین ۱۲ تا ۱۵ میلیارد دلار پرداخت کردند و تا سال ۲۰۱۲، بخش غیردولتی در برخی از نقاط جهان از دولت قدرتمندتر شده بود. تحلیل زکیا سلیمه جامعه شناس از جامعه مراکش، روشن میکند که اتحادهای بین دولت، سازمانهای فمینیستی و سازمان ملل نشان میدهد که چگونه این اتحادها و مشارکت سازمانهای غیردولتی ابزار دیگری برای بازتولید فمینیسم امپریالیستی هستند. سازمانهای غیردولتی، بهویژه آنهایی که کمکهای مالی کلان را از منابع شرکتی دریافت میکنند، بدین ترتیب به مبلغان جدید امپراتوری در تقویت سرمایهداری نئولیبرال تبدیل شدهاند. ژنرال کالین پاول اعلام کرد که سازمانهای غیردولتی تقویت کننده نیرو و بخش مهمی از تیم رزمی ما در جنگ افغانستان بودند.
چارچوب سوم: اسلام ضد مدرنیته است و دین و سیاست را از هم جدا نمیکند.
بقول معروف رفتار «ابتدایی» زنان در «اسلام» که در داستان سیانان دیدیم، بر این تصور استوار است که غرب پیشرفته و متمدن است در حالی که شرق وحشی و ضد مدرن است. در اروپا، این بحث تحت عنوان «بحران چندفرهنگی» مطرح شده است. همانطور که آلانا لنتین و گاوان تیتلی، محققین مطالعات رسانهای و فرهنگی بیان میکنند، نژادپرستی ضد مسلمان از طریق رد چند فرهنگ گرایی، که به عنوان فعال کننده شیوههای ضد مدرن تلقی میشود، احیا شده است. محافظهکاران و لیبرالهای مختلف استدلال میکنند که چندفرهنگگرایی، که احترام به اعمال فرهنگی و مذهبی را ترویج میکند، شرایطی را ایجاد کرده است که در آن هنجارهای قرون وسطایی مدرنیته اروپایی را زیر و رو میکنند. برای مقابله با این امر، عموم مردم به ممنوعیت حجاب و سایر نمادهای اسلام از زندگی عمومی علاقه مند شده اند. اگر مسلمانان نتوانند حجاب خود را بردارند یا توهین نسبت به سخنان نفرت انگیز (که به عنوان آزادی بیان دفاع میشود) کنند، متهم به ضد مدرن بودن هستند. خواستههای مهاجران مسلمان این است که پشتیبانها را یکی کند تا نوعی نژادپرستی فرهنگی را شکل دهد و این باعث میشود اروپا را در تقابل با اسلام لیبرال و مدرن جلوه میدهد که این نوع خود پیشامُدرن تلقی میشود.
این استدلال مبنی بر ضد مدرن بودن اسلام ناشی از این باور است که جوامع با اکثریت مسلمان هرگز شاهد جدایی دین و سیاست نبودهاند. اروپای مسیحی، جهان بینی دینی خود را از طریق اصلاحات و روشنگری به طور انتقادی بررسی کرد و بر آن غلبه کرد و بدین ترتیب وارد مُدرنیته شد. اسلام و جهان اسلام چنین نکردند. فرض اساسی این است که در حالی که مسیحیت از نظر فکری برای اجازه دادن به دیدگاههایی که عقاید مسیحی را به چالش میکشد باز بود، اما اسلام چنین نبود. برنارد لوئیس و ساموئل هانتینگتون، ایدئولوگهای اولیه این تز هستند که گفتند دین و سیاست همیشه در «جهان مسلمان» در هم تنیده شدهاند.
لوئیس استدلال خود را این گونه بیان میکند او با جدایی تاریخی دین از سیاست در مسیحیت آغاز میکند و سپس بیان میکند که چنین جدایی در جوامع مسلمانی که به عقیده او معادل روشنگری را ندیدهاند، رخ نداده است. او ادعا میکند در حالی که درگیریهای تاریخی خود مسیحیان و غرب را مجبور کرد تا جداسازی دین و سیاست را بیاموزند. مسلمانان چنین نیازی را تجربه نکردند و چنین دکترینی را تکامل ندادند. همانطور که او بیان کرد، منشاء سکولاریسم در غرب را میتوان در دو موقعیت یافت. در آموزههای اولیه مسیحیت، و حتی بیشتر، تجربه، که دو نهاد کلیسا و دولت را ایجاد کرد و در کشمکشهای بعدی مسیحیان که این دو را از هم جدا کرد. بالعکس، هیچ نیازی به سکولاریسم در اسلام وجود نداشت. هانتینگتون، که تز «برخورد تمدنها» لوئیس را رایج کرد، این را یک گام فراتر برد و استدلال کرد که «مشکل اساسی غرب، بنیادگرایی اسلامی نیست. این اسلام است، تمدن متفاوتی که مردمش به برتری فرهنگ خود متقاعد شده و غرق ضعف قدرت خودشان شدهاند.» آنچه از این استدلال بر میآید این است که در حالی که تمدنهای خاصی نقش مناسب دین را در جامعه درک میکنند، دیگران این کار را نمیکنند. بنابراین، گروههای اسلامگرا در جامعه معاصر، زاییده طبیعی یک گرایش فرهنگی ضد سکولار در «تمدن اسلامی» هستند.
درست است که اسلام به عنوان یک ایدئولوژی سیاسی و مذهبی به وجود آمد. با این حال، حداقل از قرن هشتم به بعد، یک جدایی عملی بین قدرت سیاسی و مذهبی وجود داشته است. هنگامی که پاپ به دنبال اتحاد اروپا تحت پرچم مسیحیت بود، جنگهای صلیبی را به نام خدا به راه انداخت. زمانی که جرج بوش جنگ علیه تروریسم را آغاز کرد، آن را جنگ صلیبی نامید. به طور گستردهتر، ایالات متحده جامعهای است که در آن مراسم مذهبی در داخل ایالت اجرا میشود. نمایندگان منتخب در کتاب مقدس با ملت سوگند وفاداری میخورند. مأموریت مشابهی برای گفتن حقیقت در دادگاه، آیین دست گذاشتن روی انجیل یا سایر متون مذهبی است و سخنرانیهای رئیس جمهور با توسل به برکات خداوند بر مردم آمریکا پایان مییابد. با این حال، وجود دین در فضاهای دولتی باید از نقش واقعی آن در جوامع مختلف در برهههای تاریخی خاص متمایز شود. اسلام نه بر خلاف مسیحیت، خود را برای انطباق با نیازهای جوامعی که در آن اجرا میشد، تغییر داد. مروری کوتاه بر اسلام و گسترش آن گویای این روند است.
حضرت محمد، تاجری که به طور گسترده سفر میکرد، میدانست که اگر قبایل ساکن شهر او قدرت سیاسی و اقتصادی بیشتری در منطقه به دست آورند، باید تحت یک پرچم مشترک متحد شوند. اسلام آن گونه که محمد تصور میکرد، معنویت را با سیاست، اقتصاد و آداب اجتماعی ترکیب کرد. او هم به عنوان یک رهبر سیاسی و هم یک رهبر مذهبی عمل میکرد، و اقتدار او در هر دو قلمرو بی چون و چرا بود. اندکی پس از مرگ او بر سر جانشین موقت محمد (موسوم به خلیفه) درگیریهایی در گرفت. خلیفه چهارم، علی، با مخالفت چند نیرو از جمله یکی از همسران پیامبر مواجه شد. پیروان معاویه (بنیانگذار سلسله امویان) به عنوان مسلمانان سنی و پیروان علی به عنوان مسلمانان شیعه شناخته میشوند. همانطور که دانشمندان علوم سیاسی محمد ایوب و دانیل لوسیه استدلال میکنند، این مبارزه برای قدرت سیاسی به جای رقابت صرفاً مذهبی بود که منجر به اولین تقسیم بین شیعه و سنی شد.
در عرض یک قرن پس از مرگ محمد، ارتش مسلمانان مناطق وسیعی را فتح کردند و امپراتوری قدرتمندی را تأسیس کردند. در این شرایط بود که جدایی عملی قدرت مذهبی و سیاسی شکل گرفت. در حالی که وارثان پیامبر یا خلفا دارای اقتدار دینی بودند، این پادشاهان، سلاطین و امیران بودند که از قدرت سیاسی برخوردار بودند. ایوب و لوسیه تداوم این رویه را در طول چندین قرن دنبال میکنند و خاطرنشان میکنند که تمایز بین امور دینی و موقتی و برتری عملی که اقتدار زود گذر بود بر تشکیلات دینی در تمام دوران سلطنت سه سلسله بزرگ سنی بنی امیه، عباسی و عثمانی ادامه یافت.
اولین امپراتوری مسلمان، که تعداد زیادی از مردم را از مناطق مختلف گرد هم آورده بود، به دنبال ایجاد مجموعهای از قوانین بود که میتوانست به طور یکسان برای همه افراد مسلمان اعمال شود. این نیاز به یک سیستم سازماندهی انگیزه شریعت مدار بود. مجموعهای از قوانین مدون به قانون. وظیفه تنظیم شریعت به علما سپرده شد. نظامهای مختلف شرعی که از این تلاش پدید آمدهاند، تلاش میکردند تا همه اعمال و فعالیتهای انسان را توصیف کنند و آنها را بر اساس مباحات طبقهبندی کنند: حرام، مکروه، مستحب و غیره. این قواعد تقریباً تمام حوزههای زندگی، از تجارت و جنایت گرفته تا ازدواج، طلاق، اموال، بهداشت و جنبههای مختلف روابط بینفردی را در بر میگرفت. این مسئولیت نهاد مذهبی بود که پایبندی به قوانین شریعت تازه توسعه یافته را ترویج دهد.
این نقش تضمین انضباط اجتماعی از طریق قوانین دینی فراگیر بود و علما در این حوزه واقعاً قدرت را در دست داشتند. با این حال، در حوزه سیاست، آنها نفوذ کمی داشتند.
اجماع وجود داشت تا زمانی که یک حاکم میتواند از قلمرو اسلام (دارالاسلام) دفاع کند و اتباع مسلمان خود را از ادای دین خود باز نداشته باشد، قیام حرام است، زیرا فتنه (هرج و مرج) از ظلم بدتر است… ساکت گرایی سیاسی غالباً به مدت هزار سال، از قرن هشتم تا هجدهم، در اکثر سیاستهای اسلامی حاکم بود.
تقسیم کار بین «مردان قلم» و «مردان شمشیر» شکل گرفت. طبقه پیشین، که نه تنها علما، بلکه بوروکراتها (که تحت رهبری حاکم سیاسی کار میکردند) را نیز شامل میشد، مسئول انجام وظایف اداری و قضایی حکومت بود. و اخیرا اینکه امپراتوری دفاع شود و گسترش یابد و اقتدار سیاسی را بنا کند. در حالی که حضرت محمد هم یک رهبر سیاسی و هم مذهبی بود و این برای امپراتوری نیازمند به جدایی عملی بود (بین این دو نگاه بود).
در حالی که این واقعیت رابطه بین دین و سیاست بود، متکلمان برجسته تمام تلاش خود را کردند تا خلاف آن را به عنوان راهی برای حفظ اعتبار خود نشان دهند. آنها پیوسته این کار را در طول تاریخ انجام دادهاند و از این طریق این تصور را ایجاد میکنند که دین و سیاست بیشتر از آنچه در واقع بودند در هم تنیده بودند. جای تعجب نیست که مستشرقان -که دیدگاه آنها به جهان توسط متون هدایت میشود- به راحتی در دامی میافتند که درآن موضوع جدا نکردن ادعاهای دینی از واقعیت حقیقی است. با این حال، نمونههایی از متکلمان عملیتر، مانند غزالی (۱۱۱۱-۱۰۵۸) وجود دارد که آشکارا از تقسیم کار بین خلیفه و سلطان حمایت میکرد.
بنابراین، برخلاف ادعای لوئیس در مورد تجزیه ناپذیری دین و سیاست در اسلام، ایوب و لوسیه استدلال میکنند:
خط سیر تاریخی روابط دین و دولت در اسلام… تفاوت چندانی با مسیحیت غربی نداشته است. با این حال، بخاطر اینکه اسلام هرگز یک مرجع واحد از اقتدار دینی نداشته است (مانند مسیحیت قبل از اصلاحات)، طبقه مذهبی نوعی چالش را برای اقتدار موقتی ایجاد نمیکرد؛ آنچنان که پاپ برای امپراتوران و پادشاهان اروپای قرون وسطی و اوایل مدرن انجام داد. سلسله مراتب مذهبی که پاپ ریاست آن را برعهده داشت.
همانطور که در فصل ۱ اشاره شد، انگلیسیها، در چارچوب اصلاحات پروتستانی، اختیارات پاپ و نمایندگان آن را محدود کردند و بدین وسیله وضعیتی را ایجاد کردند که قدرت سیاسی در داخل سلطنت متمرکز شود. در مقابل، «پراکندگی اقتدار دینی در اسلام… به طور معمول از برخورد مستقیم بین قدرت موقتی و مذهبی مانند آنچه در مسیحیت قرون وسطی رخ داد، جلوگیری کرد.»
به طور قابل توجهی، در حالی که تفکر علمی در امپراتوریهای مسلمان وجود داشت و رشد میکرد، این امر در مورد اروپای مسیحی صادق نبود. به عنوان مثال، در قرن سیزدهم، دانشمند و پزشک سوری، ابن النفیس، اولین کسی بود که مفهوم گردش خون ریوی را پیش برد. النفیس تا هشتاد سالگی عمر کرد و در بستر خود درگذشت. در مقابل، دومین محققی که این استدلال را مطرح کرد، توسط تفتیش عقاید به قتل رسید. میشائیل سروتوس اسپانیایی در سال ۱۵۵۳ به اتهام کفرگویی دستگیر شد و به دلیل امتناع از انصراف در آتش سوزانده شد. این بدان معنا نیست که علمای مسلمان زمانی که از حقایق پذیرفته شده فاصله گرفتند، با مجازات مواجه نشدند، بلکه نوع آزار و اذیت سیستمی و طولانی مدتی که دانشمندان در دوران مسیحیت با آن روبهرو شدند، مشابهت دقیقی در اسلام ندارد، حتی اگر دورههایی وجود داشته باشد که دانشمندان و مخالفان مورد آزار و اذیت قرار میگرفتند. در برخی از امپراتوریهای مسلمان مانند مغولها در هند، امپراتور اکبر (۱۵۵۶-۱۶۰۵) به جای «تکیه بر سنت» بر «مسیر عقل» تأکید کرد.
چارچوب چهارم: «ذهن مسلمان» از دلیل و معقولیت عاجز است.
رودولف جولیانی شهردار سابق نیویورک میگوید:
واقعیت این است که استفاده از نیروی نظامی علیه ایران بسیار خطرناک است… بسیار فتنه انگیز. تنها چیز بدتر این است که ایران یک قدرت هستهای است. این بدترین کابوس جنگ سرد است، اینطور نیست؟ سلاحهای هستهای در دست یک فرد غیر منطقی، یک نیروی غیرمنطقی. احمدی نژاد آشکارا غیر منطقی است.
سردبیر و ستون نویس، امت تیرل میگوید:
بدیهی است که استنباط عقلانی در ذهنیت رهبر حزب الله، حسن نصرالله، در ذهنیت رهبر ایران، محمود احمدی نژاد، جایی ندارد. استنتاج عقلانی در ذهنیت اسرائیلیها و آمریکاییها نقش دارد.
پاپ بندیکت شانزدهم در یک سخنرانی در سال ۲۰۰۶ با عنوان «ایمان، عقل و دانشگاه»، کاتولیک را با عقل و اسلام را با خشونت و فقدان عقل دانست. او با تعبیر یک امپراتور بیزانس (روم شرقی) قرن چهاردهمی، استدلال کرد که وقتی دینی (مانند اسلام) از طریق خشونت منتشر میشود، برخلاف عقل و همچنین بر خلاف طبیعت است، زیرا عمل نکردن بر اساس عقل برخلاف فطرت خداوند است. پاپ با این استدلال به صف بلند مستشرقانی پیوست که استدلال کردهاند که عقل، عقلانیت و علم با جهان اسلام بیگانه است.
ارنست رنان، مستشرق فرانسوی، که از علم و عقل دفاع میکرد، در مقاله ۱۸۸۳ خودش یعنی «اسلام و علم» اظهار داشت که در اوایل، اسلام و اعراب ادعا داشتند که آنها با روح علم و فلسفه دشمنی داشتند. او در یک سخنرانی در دانشگاه سوربن گفت:
هرکسی که از امور جاری آگاهی داشته باشد، به وضوح میتواند حقارت واقعی کشورهای مسلمان، انحطاط دولتهای تحت حاکمیت اسلام، عقیم بودن فکری نژادهایی را که فرهنگ و آموزش خود را تنها از آن دین میگیرند، ببیند. تمام کسانی که به شرق یا آفریقا سفر کردهاند، تحت تأثیر ذهن کاملاً باریک مؤمن واقعی قرار گرفتهاند، نوعی نوار آهنی دور سر او که او را کاملاً از علم دور میکند و او را در یادگیری چیزی یا باز کردن ذهنش به هر ایده جدید کاملاً ناتوان میسازد.
رنان تعمیمهای گستردهای درباره «ذهن تنگ» مردمانی که در شرق و آفریقا زندگی میکنند، که به دلیل پایبندیشان به اسلام نژادی از نظر فکری عقیم هستند، بیان کرد. رنان به سلسله مراتبی از «مردم، زبانها و فرهنگها» اعتقاد داشت و در حالی که سامیها (که به نظر او هم یهودیان و هم عربها را شامل میشوند) یکی از دو «نژاد بزرگ و نجیب» به همراه آریاییها بودند و او استدلال کرد که آنها به دلیل «سادگی وحشتناک روحیه سامی، که مغز انسان را به روی هر ایده ظریف و دقیق، هر احساس لطیف و همه تحقیقات عقلانی میبندد، تولید چیز جدیدی را متوقف کرده است. آنچه در اینجا میبینیم نه تنها اظهارات نژادپرستانه در مورد مسلمانان بلکه این ایده که اسلام رشد علمی را متوقف کرده است.هنگامی که برای توضیح شکوفایی علم در امپراتوریهای اسلامی در قرون وسطی به چالش کشیده شد، رنان پاسخ داد که اعراب، مانند سایر «سامیها» از علم ناتوان هستند. علم عرب ادامه علم یونانی بود که نه اعراب، بلکه ایرانیان انجام میدادند و یونانیان مسلمان شده بودند. بنابراین، به گفته او، این آریایی ها بودند که مسئول این شکوفایی علم بودند.
کرومر، که در فصل ۱ با کلاه اصلی خودش در مصر با او مواجه شدیم، در کتاب دو جلدی مصر مدرن چنین گفته است:
فرد اروپایی یک استدلالکننده ظریف است. اظهارات واقعی او عاری از ابهام است. او یک فرد منطقی ذاتی است، اگرچه ممکن است منطق را مطالعه نکرده باشد. فرد اروپایی ذاتاً شکاک است و قبل از اینکه بتواند صدق هر گزارهای را بپذیرد، نیاز به اثبات دارد. هوش آموزش دیده او مانند یک مکانیسم عمل میکند. از سوی دیگر، ذهن شرقی، مانند خیابانهای زیبایش، به شدت در تقارن است. استدلال یک فرد دارای ذهن شرقی لغزندهترین توصیف را دارد. اگر چه اعراب قدیم علم منطق را تا حدی بالاتر به دست آوردند، اما فرزندان آنها به طور منحصر به فردی در قوه منطقی ناقص هستند. آنها غالباً قادر به گرفتن واضحترین نتایج از هر فرض سادهای نیستند که ممکن است حقیقت را بپذیرند.
بر خلاف رنان، کرومر به اندازه کافی مهربان است که اعتراف میکند که اعراب و مسلمانان زمانی علم منطق را درک میکردند. اما امروز، او ادعا میکند که از نظر منطق و استدلال کاملاً کمبود دارند. این کاریکاتور حتی در اوایل قرن بیست و یکم نیز ادامه دارد.
در حالی که امروزه چنین استدلالهای نژادپرستانه آشکاری مانند کرومر فقط توسط افراد راست افراطی مطرح میشود، اما دشوار نیست که بفهمیم چگونه منطق کلی غیرعقلانی در بسیاری از بحثها نفوذ میکند. مینو معلم در مورد اروپاییها توضیح میدهد: «اسلام یک مکتب همگن و متشابه را نشان میدهد که بهعنوان نیرویی که ظرفیتهای ذهنی پیروانش را محدود میکند، ماهیت پیدا میکند.» همانطور که محقق ارتباطات کریم اچ. کریم استدلال کرده است، کسانی که به عنوان تروریست دیده میشوند دیوانه، غیرمنطقی و متعصب معرفی میشوند: افرادی که بدون دلیل یا انگیزه روشنی مرتکب وحشتهای ناگفته میشوند. از آنها خواسته شد باور کنند که تروریستها به جای انگیزههای سیاسی، توسط غرایز غیرمنطقی هدایت میشوند. بحث در مورد اینکه آیا ایران باید اجازه داشته باشد سلاح هستهای داشته باشد نیز از این استدلالها نشات میگیرد. همانطور که در نقل قول جولیانی دیده میشود، سلاحهای هستهای «در دستان یک فرد و یک نیروی غیرمنطقی» یک فاجعه خواهد بود. این خطوط مرزی آشنا هستند: ایران «غیر منطقی» و غرب «عقلانی». بحث کمی به این موضوع اختصاص دارد که چرا ایران، به عنوان یک بازیگر منطقی سیاسی ممکن است بخواهد به سلاح هستهای دست یابد. به هر حال، این کشور توسط قدرتهای هستهای مانند هند، پاکستان، چین، روسیه، و اسرائیل و توسط پایگاههای ایالات متحده در قطر، عراق، ترکیه و افغانستان احاطه شده است که هر کدام ممکن است دارای سلاحهای هستهای باشند.
راههای زیادی برای رد این افسانه در مورد اسلام، علم و عقلانیت وجود دارد و کتابها و مقالات بسیار خوبی وجود دارد که مفاهیم نژادهای تعریف شده بیولوژیکی و ارتباط جعلی بین نژاد و ظرفیت فکری را به هم میریزد. با این حال، در اینجا به طور مختصر به کمکهای گسترده دانشمندان مسلمان به دانش بشری اشاره خواهم کرد. جورج سلیبا، محقق علوم اسلامی و عرب، نشان داده است که نه تنها علم در قرون وسطی در امپراتوریهای مسلمان رونق داشت، بلکه کار دانشمندان مسلمان، ایرانی و عرب پایههای رنسانس اروپا را پایهگذاری کرده است. سلیبا روایت باستانی درباره علم عرب و اسلامی را به چالش میکشد، که نشان میدهد دانشمندان مسلمان به سادگی آثار بزرگ دوران باستان و کمکهای ایرانیان و هندیها را ترجمه کردهاند و در حالی که چیز جدیدی ارائه نمیدهند. او نشان میدهد که چگونه، برای مثال، کوپرنیک که دیدگاه هلیومرکزی منظومه شمسی را ارائه کرد، نظریه خود را بصورت مجزا مطرح نکرد، بلکه بر اساس کارهای قبلی دانشمندان عرب و مسلمان بوده است. سالیبا علیه روایت کلاسیک (باستانی) استدلال میکند که معتقد است وقتی اروپاییها از دوره رکود فرهنگی خود در قرن یازدهم بیرون آمدند، آثار دوران باستان کلاسیک را دوباره به لاتین ترجمه کردند و در قرن دوازدهم رنسانس مینیاتوری را پشت سر گذاشتند و از آن به بعد اروپا دانش علمی را به دور از تأثیرات اعراب و مسلمانان توسعه داد. در واقع، طبق این روایت، علم اسلامی پس از قرن یازدهم نه صرفاً با «مرگ علم»، بلکه با «مرگ کامل عقلانیت در اسلام» رو به افول رفت. او همچنین تأکید میکند که تنها در صورتی که از یک مدل اروپا محور استفاده کنیم که در آن علم و دین باید با یکدیگر مبارزه کنند که منجر به پیروزی نهایی بر جامعه اولیه (سابق) برای سنجش سایر جوامع میشود و به این نتیجه میرسد که اسلام علم را خفه کرده و از نظر فکری راکد مانده است. سلیبا استدلال میکند که اگر «پیشرفت» به طور محدود به عنوان «پیروزی علم بر کلیسا» به عنوان «پیشرفت اروپایی» تعریف شود، تنها در آن صورت میتوان گفت که در جوامع مسلمان پیشرفتی وجود نداشته است. این همچنین مبنایی است برای انکار کمکهای بسیاری که مسلمانان در پیشرفت اروپا انجام دادهاند. این نوع استدلال غلط است که به شخص اجازه میدهد استدلال کند که اسلام ضد مدرن و غیر منطقی است.
محقق ایرانی ابن سینا – که در تاریخهای غربی به ابن سینا معروف است – اساس مطالعه منطق، علم، فلسفه، سیاست و پزشکی را بنا نهاد. ابن سینا رشد اندیشه ارسطو را به گونهای نظام داد که عقل گرایی و عرفان ستیزی را به مخاطبان جدید معرفی کند. او همچنین فراتر از ارسطو رفت تا اندیشه عقلانی را به عنوان یک فضیلت به خودی خود ترویج کند. ابن راوندی چندین کتاب نوشت که اصول اساسی نه تنها مسیحیت و یهودیت بلکه اسلام را نیز زیر سوال برد. ابن راوندی از فرقه معتزله بود که تا آنجا پیش رفت که این سؤال را مطرح کرد که آیا قرآن واقعاً مجموعهای از وحیهایی است که محمد از جانب خداوند دریافت کرده است؟ همانطور که طارق علی، محقق-فعال، اشاره میکند، آنها از تفکر عقل گرایانه، قطعاتی از فلسفه یونان و مشاهدات خود برای توسعه نظریههایی برای توضیح جهان فیزیکی استفاده کردند. به طور خلاصه، تفکر علمی در جهان امپراتوریهای اسلامی رشد کرد.
همچنین قابل توجه است که پاپ بندیکت، در محکوم کردن اسلام بخاطر کمبود دلیل، نتوانست مخالفت خصمانه کلیسای کاتولیک را با انقلاب علمی و پیدایش روشهای غیر مذهبی و عقلانی برای درک جهان مطرح کند. انقلاب علمی، و به طور گسترده تر، روشنگری، در تقابل با عقاید مسیحی قرار گرفت و کلیسا به عنوان یک تهدید تلقی شد. دانشمندانی که از عقل و عقلانیت برای توضیح جهان فیزیکی استفاده میکردند به شدت مجازات شدند. شاید به همان اندازه مهم، جووردانو برونو، که مدل کوپرنیک را گسترش داد، به دلیل امتناع از انکار عقاید خود در همان زمان که اکبر رسالههای خود را در مورد عقل و حکومت غیر مذهبی در هند منتشر کرد، به مدت هشت سال توسط تفتیش عقاید روم و ونیزی زندانی شد. برونو بعداً در آتش سوزانده شد. گالیله به طور مشابه به دادگاه تفتیش عقاید آورده شد و پس از انکار نظریههای علمی خود تا پایان عمر در حصر خانگی قرار گرفت.
گفتار بندیکت عمیقاً در افسانههای شرق شناسی ریشه دارد. در عین حال که تاریخ خشونت خود مسیحیت را پنهان میکند، دید خاصی از یک «غرب» عقلانی و روشنفکر ارائه میدهد. او به این ترتیب از مانوئل دوم پالئولوگوس امپراتور بیزانس نقل قول کرد که گفت: «به من نشان دهید که محمد چه چیزی جدید آورده است، و در آنجا چیزهایی جز بد و غیرانسانی خواهید یافت، مانند فرمان او برای گسترش ایمانی که موعظه میکرد با شمشیر.» طعنه آمیز است که جوزف راتزینگر -که به عنوان پاپ بندیکت شانزدهم انتخاب شد و پس از خدمت به عنوان رئیس دفتر واتیکان جماعت مکتب ایمان (که قبلاً به عنوان تفتیش عقاید شناخته میشد) منصوب شد- میتواند گسترش دین از طریق خشونت را محکوم کند و با انتقاد اندکی یا بدون انتقاد مواجه شود. ایدئولوژی اینگونه عمل میکند. تکرار چارچوبهای بدیهی و روشن توسط «تعریفکنندگان اولیه» جلوی توضیحات جایگزین را میگیرد. شاید قویترین و طولانیترین چارچوب باقی مانده این باشد که اسلام در هسته خود یک دین خشن است.
چارچوب ۵: اسلام یک دین ذاتاً خشن است.
تنها لحظاتی پس از فرو ریختن برجهای دوقلو، سیاستمداران و صاحب نظران ایالات متحده شروع به مربوط کردن آن عمل خشونت آمیز به اسلام کردند که بی شباهت به ساخت و سازهای قبلی نبود. از سخنرانیهای عمومی شخصیتهای سیاسی جریان اصلی گرفته تا دشنامهای دست راستیهایی مانند آن کولتر تا اعلامیههای پاپ و دیگران که تعداد زیادی از اظهارنظرها که در اینجا قابل ذکر نیست و اقدامات تعداد انگشت شماری از مردم را که نیز به دین اسلام مرتبط میکند. این چارچوب سابقهای طولانی دارد که به جنگهای صلیبی باز میگردد. با این حال، بازتولید آن در دورههای بعدی محصول شرایط تاریخی خاص است. امروزه، این امر در خدمت منحرف کردن دقت از خشونت امپراتوری در جنگ علیه ترور استفاده میشود.
جنجال کارتون دانمارکی نشان میدهد که این چارچوب از اسلام و خشونت چگونه عمل میکند، و چگونه در خدمت بیحساسیت مخاطبان غربی نسبت به کشتار جمعی مسلمانان در افغانستان، عراق و جاهای دیگر است. در سال ۲۰۰۵، روزنامه دانمارکی پولاندز-پستن دوازده تصویر از حضرت محمد را منتشر کرد که توسط سردبیر فرهنگی آن درخواست شده بود. یکی از این کاریکاتورها پیامبر را با بمبی روی عمامه نشان میداد. این کاریکاتور نه تنها محمد را به عنوان یک تروریست به تصویر میکشد، بلکه اسلام را با خشونت از مبدأ خود آغشته کرده بود. این استدلال یکی از اجزای اصلی جناح راست بود، اما در سال ۲۰۰۵ به یک روزنامه لیبرال در دانمارک راه یافت. سردبیر فرهنگی ادعا کرد که انگیزه او برای دفاع از آزادی بیان است، حتی اگر این به معنای توهین به مسلمانان باشد. اندکی قبل از این، روزنامه پولاندز-پستن مجموعهای از سرمقالهها و نوشتههایی منتشر کرده بود که ضد مهاجر بودند و اسلام را بهعنوان دین خطرناک و جنگجویانه نشان میدادند. پیتر هرویک انسان شناس استدلال کرده است که منطق ویراستار فرهنگی از آنچه «نژادپرستی حق طلبانه» نامیده میشود، ناشی میشود، که شامل «حق توهین و تحقیر» به نام اصول لیبرال است.
مسلمانان سراسر جهان به این کاریکاتورها اعتراض کردند و برخی از اسلام گرایان به خشونت روی آوردند. پاسخ در دانمارک و جاهای دیگر اشاره به عدم لیبرالیسم و نگرشهای ضد مدرن اسلام بود. در واقع، هرویک استدلال میکند که در دهه پس از انتشار کاریکاتورها، موقعیت سلطه گر قویتر شد، به طوری که مقاومت یا انتقاد از انتشار، حتی زمانی که در یک گفتگوی دموکراتیک قرار میگرفت به نشانهای از فقدان رقیب و شجاعت برای دفاع از آزادی بیان تبدیل شد. در آن زمان و پس از آن، ستون نویسان لیبرال موضع روزنامه پولاندز-پستن را تأیید کردند و از کاریکاتوریستها به دلیل آزادی بیان دفاع کردند. بسیاری از روزنامههای آمریکایی کاریکاتور محمد را با بمب به همین دلیل منتشر کردند، بدون اینکه بشناسند یا بپذیرند که این کاریکاتور چارچوب یک اسلام ذاتاً خشن را تأیید میکند. مطمئناً ایالات متحده سابقه طولانی در انتشار کاریکاتورهای ضد عربی و ضد اسلامی دارد و انتشار مجدد کاریکاتور روزنامه پولاندز-پستن منحصر به فرد نبود.
این چارچوب از اسلام و خشونت نیز توسط «مخبران بومی» عرضه میشود، مسلمانانی که به امپراتوری کمک میکنند و نقشی تأییدکننده دارند. ارشاد مانجی، نویسنده بنگالی-کانادایی، در کتاب خود به نام «مشکل با اسلام» پیامبر را با تروریستها مقایسه میکند و خود را مسلمان «خوب» معرفی میکند که علیه خشونت و عقب ماندگی اسلام سخن میگوید. زارینا گروال، انسان شناس، مشکل چنین گزارشهایی را توضیح میدهد:
گزارشهای خبرچینهای بومی «به همه» توضیح نمیدهند که چگونه اسلام در جوامع محلی یا در یک تاریخ گستردهتر ظاهر میشود. آنها به سادگی نشان میدهند که اسلام هر قسمت از خشونت مسلمانان را در تاریخ، در هر مقیاسی، از یک خانواده کوچک ناکارآمد گرفته تا جنگ بین امپراتوریهای قرون وسطایی به نمایش بگذارند.
استدلالهای مانجی چنان با ایدئولوژی غالب مطابقت دارد که درهای مختلفی به روی استدلالهای مغالطه آمیز او گشوده شده است. به عنوان مثال، او اولین دریافت کننده جایزه چوتزپا مجله اُپرا وینفری بود که به فعالان زن شجاع اهدا شد. منجی به دلیل ایستادگی در برابر «قلدران و تروریستهای اسلامی» مورد تجلیل قرار گرفت.
مطمئناً حاکمان مسلمان و امپراتوریهای آنها خشونت را به کار گرفتهاند. در دو دهه پس از رحلت پیامبر(ص) در سال ۶۳۲ پس از میلاد، لشکریان مسلمانان دو همسایه بزرگ خود، امپراتوری بیزانس و امپراتوری پارس (ساسانی) را شکست دادند، بخشهای زیادی از سرزمین آنها را فتح کردند و امپراتوری ایجاد کردند. یکی از دلایلی که آنها توانستند این دو امپراتوری قدرتمند را شکست دهند این بود که جنگ مداوم بین بیزانسیها و ایرانیها در قرن گذشته مردم را از جنگ خسته کرده بود. به عبارت دیگر، جنگ یک واقعیت ثابت زندگی در آن زمان بود. علاوه بر این، مسیحیت نیز از طریق تسخیر و تغییر دین، ابتدا در جهان روم و سپس در مناطق همسایه اروپا، ارمنستان، عربستان، شرق آفریقا و آسیای مرکزی به تسلط رسید. جنگهای صلیبی، توسط مسیحیان اروپایی از قرن یازدهم به بعد، یکی دیگر از فصلهای خشونت آمیز در تاریخ مسیحیت بود. در طول اولین جنگ صلیبی در سال ۱۰۹۹، صلیبیون پس از تسلط بر اورشلیم دست به کشتار زدند و تقریباً کل جمعیت مردان، زنان و کودکان مسلمان را به قتل رساندند. یهودیانی که دوشادوش مسلمانان برای دفاع از شهر میجنگیدند نیز در امان نبودند. صلیبیون کنیسهای را که یهودیان در آن پناه گرفته بودند به آتش کشیدند و مطمئن شدند که همه آنها در آتش سوختند.
این یک امر غیرعادی نبود: صلیبیونی که از آلمان در مسیر اورشلیم عبور میکردند، یهودیان را با خونسردی به قتل رساندند و حتی مسیحیان نیز در امان نبودند. هنگامی که صلیبیان در سال ۱۲۰۳ به قسطنطنیه حمله کردند، به مدت سه شبانه روز، صلیبیان قتل، تجاوز، غارت کردند یا هر کس و هر چیزی را که به دستشان رسید نابود کردند. هزاران فرد ناگفته کشته شدند و بسیاری دیگر وحشیانه، معلول و بی خانمان رها شدند.» ریچارد پادشاه انگلستان (معروف به ریچارد شیردل) پس از یک نبرد، هزاران مرد را در مقابل دیدگان ارتشهایشان سر برید. در مقابل، پس از آنکه صلاح الدین، سلطان مصر، اورشلیم را با موفقیت از صلیبیون بازپس گرفت، اعمال انتقام جویانه و خشونت علیه صلیبیون را ممنوع کرد، به یهودیان پول دولتی داد تا کنیسهها را بازسازی کنند و کلیساها را دست نخورده رها کرد. به همین دلیل است که او در اروپا به عنوان یک حاکم مسلمان عادل یاد میشود.
امپراتوریهای مسیحی نسبت به مردم خود کمتر رفتار وحشیانه نداشتند. این از آزار و شکنجه مسیحیان غیر ارتدوکس در امپراتوری بیزانس تا عدم تحمل واتیکان نسبت به مسیحیان و یهودیان غیر کاتولیک را در بر میگرفت. هنوز تفتیش عقاید در راه است؛ مجموعهای از جنبشها که توسط کلیسای کاتولیک و ارتدکس مسیحی برای تثبیت مجدد کنترل اقتصادی کلیسا بر اروپا تنظیم شده بود. دادگاه تفتیش عقاید اسپانیا به خاطر بیرحمی کامل، شکنجههای دسته جمعی و سوزاندن مردان و زنان در آتش به یادگار مانده است. بسیاری از یهودیان برای فرار از دست تفتیش عقاید یا به سایر نقاط اروپا گریختند یا به دنبال خانه جدیدی تحت امپراتوری عثمانی (مسلمان) (۱۲۹۹-۱۹۲۲) بودند. اگرچه جامعه عثمانی خالی از آزار و اذیت نبود، اما در مجموع، بردبارتر بود. یهودیان و مسیحیان در آنجا در صلح و آرامش زندگی میکردند و برخی از آنها به مقامهای بالایی در بوروکراسی دست یافتند.(حتی گاهی اوقات بدون اینکه به اسلام گرویدند)
با نگاهی به تاریخ بیرحمانه مسیحیت امروز، میتوان این بحث را مطرح کرد که همه کاتولیکهای متعصب تشنه به خون هستند. در واقع، این منطق مشابه این استدلال است که اسلام ذاتاً خشن است و مسلمانان «مستعد» خشونت هستند. با این حال چنین تعمیم غیر قابل تصور است. تا آنجا که من میدانم، هیچ روزنامه یا مجله برجستهای خط مستقیمی بین تولد مسیح و اقدامات تروریستی مختلف توسط بنیادگرایان مسیحی ترسیم نکرده است. علاوه بر این، همانطور که اسد استدلال میکند، همان افرادی که اقدامات بمبگذاری انتحاری را ناموجه میخوانند، جنگهای ایالات متحده در عراق و افغانستان را که باعث کشته شدن صدها هزار نفر شده است، مشروعیت میدهند. به طور خلاصه، در این ایدئولوژی، تنها خشونت گروههای خاص، مسلمانان، برجسته شده و به عنوان محصول وابستگی مذهبی آن گروهها کد گذاری شده است. ایدئولوژی اسلام هراسی به طور گستردهتر به بازتولید و حفظ امپراتوری کمک میکند. همانطور که آرون کندنانی میگوید:
خشونت نژادپرستانه و امپریالیستی که تحت رهبری ایالات متحده به آن وابسته است را نمیتوان در جامعه لیبرال پذیرفت، بنابراین به شخصیت مسلمانان منتقل میشود و به عنوان نشات گرفته از «بیرون» نظم اجتماعی تلقی میشود. خشونت امپریالیستی تنها پاسخی متناسب به ماهیت تهاجمی و تهدید آمیز ذاتاً دشمن متعصب مسلمانان است.
چارچوب ۶: غرب دموکراسی را گسترش میدهد زیرا مسلمانان قادر به خودگردانی دموکراتیک نیستند.
جیم دیمینت، سناتور کارولینای جنوبی میگوید:
من صریحاً معتقدم که اگر عراق در جای دیگری از جهان قرار داشت، احتمالاً در کوتاه مدت به یک دموکراسی کارآمد پدید میآمد. اما در هیچ کجای دنیا قرار ندارد. این کشور در خاورمیانه با بزرگترین حامیان تروریسم در جهان در مرزهای خود و در نزدیکی منطقه است.
کاندولیزا رایس وزیر امور خارجه ایالات متحده می گوید:
اکنون در حالی که با مردم عراق برای ایجاد یک دموکراسی قوی، زنده و حیاتی در اینجا در قلب خاورمیانه کار میکنیم، میتوانیم این کار را با اطمینان انجام دهیم که این ارزشها جهانی هستند… و آمریکا همیشه در بهترین حالت خود بوده است، زمانی که این ارزشها را تامین میکند و به بقیه دنیا میرساند.
نسخه کلاسیک این چارچوب اینگونه بیان میکند که «تمدن» اسلامی توانایی دموکراسی را ندارد و فقط میتواند استبداد ایجاد کند. همانطور که در فصل ۱ دیدیم، مفهوم “استبداد شرقی” در قرن هجدهم توسط نویسندگانی مانند مونتسکیو، که استدلال میکرد که آب و هوای گرم شرق، شرقیها را مطیع و در نتیجه قادر به مقاومت در برابر استبداد نمیکند، توسعه یافت. مستشرقان با بیان اینکه استبداد یکی از ارزشهای اصلی «تمدن اسلامی» است و انقلاب سیاسی و مقاومت در برابر حکومت بد با فرهنگهای عربی و مسلمانان بیگانه است، این نظریه را به ظاهر آکادمیک سالمتری قرار دادند. تئوری مدرنیزاسیون این مفهوم را با بیان اینکه جوامع “سنتی” با سیستمهای سلسله مراتبی قدرت مشخص میشوند، علمیتر کرد. بنابراین، تغییر هرگز از درون نخواهد آمد و تمدن، مدرن کردن و دموکراتیزه کردن شرق بر دوش غرب بود.
آرتور جیمز بالفور، که بیانیه بالفور را در به رسمیت شناختن ادعای صهیونیستها برای داشتن کشوری در فلسطین به رسمیت نوشت، در سال ۱۹۱۰ این گونه بیان کرد:
اول از همه به حقایق پرونده نگاه کنید. کشورهای غربی به محض ظهور در تاریخ، سرآغاز آن ظرفیتهای خودگردانی را نشان دادند… که شایستگیهای خاص خود را دارند… شما ممکن است تمام تاریخ شرقیها را در جایی که به طور کلی شرق نامیده میشود نگاه کنید و هرگز آثاری از خودگردانی پیدا نکنید.
صحبت در مورد افراد آسیای شرقی و شرق، در چنین اصطلاحات گستردهای بالفور در حال یکسانسازی بخش وسیعی از مردم در آسیا بود. او در ادامه استدلال کرد که بریتانیا نه تنها به خاطر مصریها بلکه «در کل به خاطر اروپا» در مصر حضور دارد. او نتیجه گرفت که این بار بر دوش امپراتوری بزرگ بریتانیا بود و باید آن را با فضل و وقار تحمل کند.
پس اگر بایستی فرد بومی ناسپاس حکومت خود را بر ارباب استعمار روشنفکر انتخاب کند چه؟ بریتانیای بالفور از جنبشهای آزادیبخش ملی در مصر، هند، فلسطین و دیگر کشورهای استعمار شده چه میخواست؟ چنین مبارزاتی برای تعیین سرنوشت باید توضیح داده میشد. یکی از راههای انجام این کار این بود که ادعا کنند رهبران این جنبشها آشوبگران گمراهی بودند که نمیتوانستند بفهمند چه چیزی به نفع خودشان است. همانطور که کرومر استدلال کرد، آینده واقعی مصر… نه در جهت یک ناسیونالیسم محدود، که فقط مصریان بومی را در بر میگیرد… بلکه بصورت بین المللی بزرگ شده است… به عبارت دیگر، مردم سوژه باید از هرگونه تلاش در جهت خودمختاری دست بردارند و بدانند که به عنوان اعضای امپراتوری جهانی بریتانیا وضعیت بهتری دارند.
پژواکِ چنین نگرشهایی در ایالات متحده نیز یافت میشد. در سال ۱۹۰۷، رییس جمهور تئودور روزولت، که دیدگاههای بالفور و کرومر در مورد مصریها را داشت، اظهار داشت که دهقانان مصری مسلمانی هستند که هرگز در تمام زمانها هیچ حکومت خودگردانی نداشتهاند. او که اعتقاد راسخی به نژاد داشت، اظهار داشت که مسلمانان مردمی پست هستند: «در جایی که محمد گرایی برتر است، انتظار رفاه اخلاقی، فکری و مادی غیرممکن است.» اغلب از این ایدهها برای توضیح اینکه چرا دموکراسی-امپریالیستهای دوستدار نمیتوانستند دموکراسی را به کشورهایی که استعمار کردهاند بیاورند. مردم فقط برای آن آماده نبودند. در مواقع دیگر پیشنهاد شده است که استعمار راه را برای خودمختاری هموار کرد و بدون چنین نفوذ غربی، دموکراسی در شرق ریشه نمیداشت.
تقریباً یک قرن بعد، دولت جورج دبلیو بوش از این چارچوب استفاده کرد تا استدلال کند که ایالات متحده باید در عراق بماند، حتی اگر هیچ سلاح کشتار جمعی در این کشور پیدا نکرده باشد، تا دموکراسی را به ارمغان بیاورد و بدین جهت حمایت عمومی گستردهای دریافت کرد. ایالات متحده به طور مشابه در مقاطع مختلف اعلام کرده است که یکی از اهدافش در افغانستان «ملتسازی» است و لیبرالها و همچنین فمینیستهای ضدجنگ این منطق را پذیرفتند. بعلاوه، همانطور که جاسبیر پور استدلال میکند، بخشهای بزرگی از حزب چپ همجنسگرایان جهانی نیز از طریق «پذیرش کلی لفاظیهای اسلامهراسی که به جنگ با تروریسم دامن میزند» در این نمونه ادغام شدند، حتی تا آنجا پیش میرود که به طور ضمنی نیروهایی را که «برای تهاجم و اشغال ایران فشار میآورند» تأیید میکند. این استقبال از نژادپرستی قومگرای امپریالیستی و جنگ علیه تروریسم توسط سوژههای همجنسگرا با ادغام برخی از حوزههای همجنسگرا در هویت ملی جدید ایالات متحده در فرآیندی که پوار آن را «همجنسگرایی» مینامد، مواجه شد. استثناگرایی ایالات متحده از طریق اعتبار بخشیدن به مطلب همجنسگرایانهاش آراسته شد. همکاری امپراتوری و ادغام همجنسگرایی هنجاری نیز به ایجاد مسلمانانی با عنوان فرهنگ و تمدن دیگر کمک کرد.
در واقع، ایالات متحده هرگز علاقهای به آوردن دموکراسی، به ویژه حقوق زنان و همجنسگرایان، برای مردم خاورمیانه و آفریقای شمالی نداشته است. در عوض، این کشور سابقه طولانی و زشتی دراز بین بردن جنبشهای دموکراتیک و جایگزینی آنها با دیکتاتوری دارد. پس از جنگ جهانی دوم، مبارزات آزادیبخش ملی جهان را فرا گرفت. بین سالهای ۱۹۳۲ و ۱۹۶۲، مصر، عراق، سوریه، لبنان، لیبی، مراکش، تونس و الجزایر همگی موفق شدند سلطه اربابان استعماری خود را به لرزه درآورند. در پی این مبارزات، تمایل گستردهای برای اصلاح و تغییر در منطقه ایجاد شد و نیروهای سیاسی و اجتماعی جدیدی ظهور پیدا کردند. ناسیونالیسم عرب به یک دژ مستحکم دست یافت، اما احزاب سوسیالیست و کمونیست نیز برای نفوذ سیاسی به رقابت پرداختند. ایالات متحده علناً از مبارزات آزادیبخش ملی حمایت کرد و هنگامی که فرصتی برای تضعیف قدرت بریتانیا و فرانسه دید، با گفتمان مداخله کرد. اما منافع آن در حمایت از جنبشهای دموکراتیک بر اساس شرایط خودشان نبود (و نمیشود). بنابراین، هنگامی که مصر کانال سوئز را در سال ۱۹۵۶ ملی کرد، که پس از آن فرانسه، بریتانیا و اسرائیل را وادار به اعلام جنگ کرد، ایالات متحده دستور توقف تجاوزات خود را به این کشورها صادر کرد. این رویکردی بود که ایالات متحده برای استقرار برتری و تسلط خود در منطقه و جابجایی قدرتهای استعماری قدیمی استفاده کرد.
زمانی که ناسیونالیستها نتوانستند از منافع ایالات متحده تبعیت کنند، آنها مورد تحقیر قرار گرفتند. جان فاستر دالس، به عنوان وزیر امور خارجه آیزنهاور، ناصر و دیگر ناسیونالیستهای عرب مانند او را به دلیل سوء ظنشان به غرب «آسیب شناس» خواند و از محمد مصدق، رهبر ملیگرا ایران، به عنوان «فردی مشرقی حیله گر» یاد کرد. آیزنهاور معتقد بود که اعراب ناتوان هستند. او گفت: «اگر بروید و با این اعراب زندگی کنید، متوجه میشوید که آنها به سادگی نمیتوانند ایدههای آزادی و کرامت ما را درک کنند… آنها برای مدت طولانی تحت دیکتاتوریهایی به این شکل زندگی کردهاند، چگونه میتوانیم انتظار داشته باشیم که آنها یک دولت آزاد را با موفقیت اداره کنند؟»در واقع، ایالات متحده به طور مداوم از دیکتاتورها و رژیمهای سرکوبگر حمایت میکند که میتوان به آنها برای اقدام در جهت منافع غرب اعتماد کرد. این کشور بیشتر نیروهای نظامی و امنیتی متحدان دیکتاتور خود را تأمین مالی، آموزش و تسلیح کرده است تا از چالشهای داخلی حاکمیت آنها جلوگیری کند. این استراتژی تا حد زیادی تا همین اواخر موفق بوده است. و در صورت شکست، ایالات متحده به حفظ نیروهای دریایی قدرتمند و پایگاههای نظامی در منطقه ادامه میدهد.
با وجود هوای گرم، مردم منطقه خاورمیانه و شمال آفریقا و جنوب آسیا برای خودمختاری و اصلاحگران مترقی مبارزه کردهاند. در سال ۲۰۱۱، موجی از مبارزه تودهای به صحنه تاریخی راه یافت. در عرض چند هفته، جنبشهای مردمی در تونس و مصر دو دیکتاتور طرفدار غرب را که دههها با مشت آهنین حکومت کرده بودند، از قدرت خلع کردند. دموکراسی و آزادی سیاسی خواستههای کلیدی در آنچه «بهار عربی» در سال ۲۰۱۱ نامیده شد، بودند. گیلبرت آچکار، محقق روابط بینالملل، استدلال میکند که واکنش واشنگتن، زمانی که مشخص شد متحدان قدیمی (مصر، بحرین، یمن) و جدید (لیبی) میتواند کنار گذاشته شود، و بین بخشهایی از مخالفان (مانند مصر، یمن، لیبی، سوریه) به عنوان راهی برای محدود کردن دامنه تغییرات و حمایت از نیروهای ضدانقلاب (بحرین، مصر پس از ۲۰۱۳) در نوسان باشد. همانطور که پرزیدنت اوباما در سخنرانی سال ۲۰۰۹ خود در قاهره اعلام کرد، برنامه ایالات متحده در منطقه عربی هرگز ترویج دموکراسی نبوده است. درعوض، امنیت مشتریان و دست اندرکاران ثروتمند واشنگتن، پادشاهیهای نفتی خلیج فارس -و به ویژه پادشاهی سعودی، که مسلماً ضد دمکراتیکترین و ضد زنترین دولت روی زمین است- سیاست ایالات متحده را از زمان جنگ جهانی دوم سر زنده کرده است.
حتی پس از بهار عربی، مستشرق برنارد لوئیس همچنان معتقد بود که دموکراسی برای اعراب کارساز نخواهد بود. او استدلال کرد که یک سیستم مشورتی مبتنی بر فرهنگ سنتی اسلامی بهتر است. به قول خودش:
ما، بهویژه در دنیای غرب، تمایل داریم به دموکراسی با شرایط خودمان فکر کنیم -این طبیعی و عادی است- به معنای انتخابات دورهای به سبک ما. اما من فکر میکنم اشتباه بزرگی است که سعی کنیم خاورمیانه را به این شکل در نظر بگیریم و این تنها میتواند منجر به نتایج فاجعهبار شود، همانطور که قبلاً در جاهای مختلف دیدهاید.
او با تکرار یک استدلال قدیمیتر، اضافه کرد که «آنها به سادگی برای انتخابات آزاد و منصفانه آماده نیستند… من فکر میکنم ما باید به آنها اجازه دهیم که این کار را به روش خودشان توسط گروههای مشورتی انجام دهند.» به نظر میرسید که او به آنها توصیه میکرد که «مشکل» جنبشهای مردمی را نمیتوان از طریق انتخابات به سبک غربی حل کرد، زیرا «زبان دموکراسی غربی عمدتاً تازه ترجمه شده است و برای تودههای بزرگ قابل فهم نیست.» در قرن بیست و یکم، مردم بومی، تودههای تحصیل نکرده بیسواد، هنوز بهتر از این نمیدانند. سازماندهی سیستماتیک و تبلیغات مبتنی بر توییتر آنها برای انتخابات آزاد، بهتر است که احزاب سیاسی و آزادی سیاسی آنها بیشتر نادیده گرفته شود. در عوض، غرب که هنوز بهتر میداند، باید آنها را راهنمایی کند تا اشکال حکومت اسلامی را بپذیرند برای آنها مناسبتر است. مطمئناً، اَشکال دیگری از حکومت وجود دارد که جنبشهای مردمی مختلف از جمله در جریان انقلاب ایران در سال ۱۹۷۹ به وجود آوردهاند، که مسلماً نماینده بهتری هستند از نظام دو حزبی در ایالات متحده است که تحت سلطه سیستم کالج انتخاباتی دوران بردهداری است. با این حال، چنین مباحثی در یک سیستم ایدئولوژیک که در آن نظامهای دموکراتیک غربی و ایالات متحده به عنوان اوج توسعه سیاسی و آزادی تلقی میشوند، امکان پذیر نیست.
نتیجه
در این فصل، من شش چارچوب ایدئولوژی را بررسی کردم که هستهی اصلی نژادپرستی ضد اسلامی را تشکیل میدهند. هم لیبرالها و هم محافظه کاران این ایدئولوژی را در سالهای پس از ۲۰۰۱ تثبیت و بازتولید کردهاند. تمرکز در این فصل اساساً بر گفتمان سیاسی و رسانههای خبری بوده است. با این حال، محصولات فرهنگی مانند فیلمها و برنامههای تلویزیونی نیز ابزارهای مهمی در بسیج ایدئولوژی اسلامهراسی هستند. شش قاب در محصولات فرهنگی نیز دیده میشود. برای مثال، محقق رسانهای جک شاهین نشان میدهد که چگونه فیلمهای متعددی خاورمیانه و شمال آفریقا را ضد مدرن و قرون وسطایی به تصویر میکشند. آنچه او «زمین عربی» مینامد شامل صحراها، حرمسراها، شیوخ روی شتر، دختران رقصنده، چادرها و آبادیها است.
اولین آلسلتانی مشاهده میکند که از دهه ۱۹۹۰ تاکید بر چندفرهنگی منجر به تغییری شده است که در آن دیگران با دلسوزی به تصویر کشیده است تا ایالات متحده را به عنوان کشوری روشنفکر نشان دهد که وارد دوران پسا نژادی شده است. تحلیل او از تصویرهای تلویزیونی از اعراب و مسلمانان نشان میدهد که بازنماییهای پیچیدهتری در دوران پس از ۱۱ سپتامبر وجود دارد. با این حال، حتی در حالی که به نظر میرسد این تصاویر پیچیده فراتر از کلیشهها هستند، در واقع منطقی را ترویج میکنند که سیاستها و شیوههای نژادپرستانه را مشروع میسازد. در تحلیلی که از سریال میهن داشتیم، آرون کوندنانی و من استدلال کردهایم که این سریال لیبرال جایگزین خوب و دلپذیرتری برای سریال محبوب ۲۴ که متهم به اسلامهراسی بود، ارائه میدهد. اما در نهایت، شورای عالی امنیت ملی و سیاستهای ضد تروریسم آن را مشروعیت میبخشد. به این معنا، ما استدلال کردیم که در ساختار اساسی خود اسلام هراسی باقی میماند.