چشمهای بی رمقش که به من افتاد، خندهای کرد و گفت: «بله. رسول شهید شد». نمیدانستم چه بگویم؟ رفته بودم تسلیت بگویم. خوشحال بود. میخندید. نفهمیدم دوباره کی به هوش آمد. چشمهایش نیمه باز بود، اشکهایش روی صورتش میریخت. میگفت: «رسول یک تیر خورد و رفت. من این همه تیر خوردم، هنوز این جام». ...
ادامه مطلب