مرحوم شیخ عباس قمی نقل می کند که : در قم شخصی بود به نام «عبدالرزاق مسأله گو» که در حرم مطهر احکام شرعی می گفتم. پدرم از علاقمندان منبر او بود.روزی مرا صدا زد و گفت شیخ عباس! کاش مثل عبدالرزاقِ مسئله گو مى شدى. ... ادامه مطلب
در بنى اسرائیل عابدى بود به او گفتند: در فلان مكان درختى است كه قومى آن را مى پرستند. خشمناك شد و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را قطع كند. در راه وسوسه های ابلیس شروع شد ... ... ادامه مطلب
یکی از بزرگان نقل می کند ،پس از آن كه به پيري رسيدم، ديدم با شيطان بالاي كوهي ايستاده ايم. من دست خود را بر محاسنم گذاشتم و به او گفتم: مرا سن كهولت فرا رسيده، اگر ممكن است از من درگذر. ... ادامه مطلب
شخص دیگری می گوید: وقتی رسیدم دستشویی، دیدم آفتابه ها خالی اند. باید تا هور می رفتم. زورم آمد. یک بسیجی آن اطراف بود. گفتم «دستت درد نکنه. این آفتابه رو آب می کنی؟» ... ادامه مطلب
میرداماد سوار بر اسب در جاده جلو می رفت. شاه عباس صفوی و همراهانش کمی جلوتر بودند. شیخ بهائی سوار بر اسب چابکی جلوتر از همه پیش می رفت. میرداماد سرعت اسبش را زیادتر کرد اما اسب نمی توانست اندام سنگین او را جلو ببرد. شاه به میرداماد نزدیک شد وکلام موذیانه ای بر زبان آورد. ... ادامه مطلب