از یکی از علمای نجف نقل شده است که: «یک شب، در خواب دیدم در حرم مطهر امام حسین(علیه السلام) نشستهام. جوانی از درِ حرم وارد شد و با لبخند و تبسم به امام حسین(علیه السلام) سلام کرد. در عالم خواب دیدم امام حسین(علیه السلام) هم با تبسم به او جواب داد! از خواب بیدار شدم و در فکر فرو رفتم.
فردا شب که شب جمعه بود، به حرم مطهر رفتم و در گوشهای ایستادم. دیدم همان جوانی که در خواب دیده بودم، آمد کنار ضریح رفت و با تبسم سلام کرد. تبسم او را دیدم اما چون بیدار بودم، تبسم امام حسین(علیه السلام) را ندیدم! پس از زیارت، از حرم بیرون رفت و من هم دنبالش رفتم. سلام کردم و گفتم: «میخواهم بدانم چرا با تبسم و لبخند به امام حسین(علیه السلام) سلام کردی؟! سرّش چیست؟» صورت خوابم را هم برایش گفتم. تأملی کرد و با تبسم گفت: «من پدر و مادر پیری دارم. در چند فرسخی کربلا زندگی میکنیم. عادتم بر این است که هر شب جمعه برای زیارت میآیم و یک هفته پدر را سوار بر الاغ میآورم و یک هفته مادر را. یک شب جمعه که نوبت پدرم بود، سوارش کردم که بیاورم. مادر نیز التماس کرد که مرا هم ببر. گفتم: «مادر، هوا سرد و بارانی است. نمیتوانم دو نفرتان را ببرم. نوبت شما، هفتهی بعد است». دیدم سخت منقلب شد و به گریه افتاد و گفت: «من که امید زنده ماندن تا هفتهی بعد را ندارم. مرا هم باید ببری!» گفتم: «بسیار خوب». پدر را به چارپا سوار کردم و مادر را هم به دوش خود گرفتم و این چند فرسخ راه را در هوای بارانی تا کربلا به همین کیفیت طی کردیم. وقتی رسیدیم، رو به حرم رفتم، در حالی که دست پدر به دستم بود و مادر به دوشم. با همین حال وارد حرم شدم. تا وارد شدم، امام حسین(علیه السلام) را کنار ضریح دیدم؛ سلام کردم. امام که مرا به این حال دیدند، لبخندی به من زدند و جواب سلامم را دادند. حالا از آن شب به بعد، هر شب جمعه که به زیارت میآیم، امام را کنار ضریح میبینم با تبسم سلام میکنم، امام هم با تبسم جواب میدهد!»[1]
[1]. به نقل از آیتالله سیدمحمد ضیاءآبادی، از اساتید برجسته اخلاق در شهر تهران.