مرحوم شیخ جعفر کاشفالغطاء از بزرگترین فقیهان عالَم تشیع بوده است […]. اهل علم و اصحاب سرّش فهمیدند که همسرش در خانه بداخلاقى مىکند، ولى خیلى هم خبر از داستان نداشتند. اینقدر در مقام جست و جو برآمدند تا به این نتیجه رسیدند که این مرد بزرگ الهى، این فقیه عالیقدر، گاهى که به داخل خانه مىرود، همسرش حسابى او را کتک میزند. یک روز چهار پنج نفر جمع شدند و خدمتش آمدند و گفتند: «آقا ما داستانى شنیدهایم. از خودتان باید بپرسیم. آیا همسر شما گاهى شما را مى زند؟»
فرمود: «بله، عرب است؛ قدرتمند هم هست؛ قوىالبنیه هم هست. گاهى که عصبانى میشود، حسابى مرا میزند. من هم زورم به او نمیرسد».
گفتند: «او را طلاق بدهید».
گفت: «نمیدهم».
گفتند: «اجازه بدهید ما زنهایمان را بفرستیم، ادبش کنند».
گفت: «این کار را هم اجازه نمیدهم».
گفتند: «چرا؟»
گفت: «این زن در این خانه براى من از اعظم نعمتهاى خداست؛ چون وقتى بیرون میآیم و در صحن امیرالمؤمنین علیه السلام میایستم و تمام صحن، پشت سر من نماز میخوانند؛ مردم در برابر من تعظیم میکنند؛ گاهى در برابر این مقاماتى که خدا به من داده، یک ذرّه هوا مرا برمیدارد. همان وقت میآیم در خانه کتک میخورم، هوایم بیرون میرود! این چوب الهى است. این باید باشد».[1]
[1] . کتاب نفس، شیخ حسین انصاریان، ص ۳۲۸ .
بدون دیدگاه