شش هفت سالش که بود، یک روز با هم زدیم به صحرا. باید برای گوسفندها علوفه جمع میکردیم. توی راه که میرفتیم، دیمه زار زیاد بود. خواستم کار را آسان کنم. گفتم «بیا از همین علفهای این جا بکَنیم و ببریم».
گفت «مگه نمیدونی این زمینها مال مردمه؟»
دور و برم را نگاه کردم. گفتم «حالا که کسی این جا نیست، چرا بریم راه دور؟»
گفت «خدا که هست».[1]
[1] . یادگاران، جلد 13 کتاب شهید محمد ناصری، ص 2
بدون دیدگاه