در زمان رضاخان فقط شش نفر از روحانیون جواز عمامه داشتند و لاغیر. مرحوم حاج شیخ[1] هم جواز عمامه نداشتند، ولی از طرف شهربانی سفارش شده بود که مزاحم ایشان نشوند. مضاعفاً به اینکه مأمورین هم آن بزرگوار را میشناختند.
یک پاسبان رذلی در کلانتری بازار بزرگ بود که خلیی مزاحم زنان میشد و روسری آنها را پاره میکرد. روزی مرحوم حاج شیخ با همان عمامه و عبای کرباسین سوار بر الاغ بوده و از بازار بزرگ محل حمام شاه عبور میکرده اند. آن پاسبان نانجیب بدنبال حاج شیخ به راه افتاد و فریاد میزده که بایست، با تو هستم بایست؛ تا رسید به حاج شیخ، مهار الاغ را گرفت.
مرحوم حاج شیخ پرسیدند با که هستی؟ چه میگویی؟
یک دفعه لرزشی بر اندام او مستولی شده، به سوی قهوه خانهای که اول بازار بود فرار کرده و با اندامی لرزان و زبانی از ترس الکن، از اشخاصی که در قهوه خانه مشغول چایی خوردن بودهاند میپرسید او کیه؟ او چه کاره است؟
اشخاص پرسیدند: چطور شده؟ آیا چیزی به او گفتی؟ میگوید: میخواستم بگویم این عمامه چیست به سرت ، یک نگاه به من کرد و گفت چه میگویی؟ تمام بدنم به لرزه آمده است، میترسم بمیرم.
مردم به او میگویند: بدبخت او به تو رحم کرده است وَالاّ ممکن بود تو را سوسکی بسازد. [2]
[1] . ظاهرا منظور مرحوم شیخ حسنعلی نخودکی هستند.
[2] . داستان هايي از مردان خدا، ميرخلف زاده، ص 68، با تلخیص.
بدون دیدگاه