شخصی می‌گوید: « دشمن داشت همین‌طور خمپاره می‌زد، این‌طرف و آن‌طرف. حاج مهدی باکری بالای دکل دیدبانی رفت. آن بالا تنها بود. هیچ‌کس با او نبود. من نگران بودم. دیدم هیچ صدایی از او نمی‌آید. به یکی گفتم: «بلند شو! برو و ببین کجاست».

او رفت و بی‌سیم زد. بعد، خبر آورد که ایشان، روی دکل، در سجده، از خستگی خوابش برده است».

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید