صدای قرآن سکوت سرد زندان را درهم شکست. انگار صدای کسی بود که مرگ را به جدال با خویش میخواند. با دوستانش چه رسا سخن میگفت: «خلیلم، محمدم، زودتر آماده شوید و غسل شهادت کنید، که جده ام فاطمه زهرا (سلام الله عليها) منتظر ماست». وقتی قاضی عسگر از او خواست که آخرین وصیت اش را بکند، در جواب گفت: «ما شهید میشویم، اما بدانید که از هر قطره ی خون ما مجاهدی تربیت خواهد شد و ایران را آباد خواهد کرد».
به وصیت نواب عمل کردند؛ با چشمانی باز به استقبال مرگ رفت.[1]
[1]. خاطرات عبدخدایی، ص ٢٦٩.
بدون دیدگاه