بسم الله الرحمن الرحیم
تاریخ شفاهی نظام سلامت کشور به ویژه در دوران معاصر؛ این برنامه به حضور دکتر محمد اسماعیل اکبری (پزشک)
تاریخ: 15آبان1401/ لینک
- سمت ها
- مدیر عامل و مسئول بهداشت و درمان استان اصفهان
- رئیس دانشگاه علوم پزشکی اصفهان
- معاون بالینی دانشگاه پزشکی اصفهان
- تحصیلات
دانشجوی پزشکی دانشگاه اصفهان قبل از انقلاب
متخصص ریه و فوق تخصص جراحی غدد و سرطان از آمریکا
- خدمات
- برای اولین بار راه اندازی طرح غربالگری تیروئید
- راه اندازی طرح تیروئید
- واکسیناسیون سراسری سی میلیونی سرخک
- راه اندازی شبکه بهداشت و درمان در اصفهان
- اقدام طرح پزشک خانواده
- راه اندازی مرکز تحقیقات سرطان
- طراحی حذف مالاریا در استان اصفهان
- بنیانگذار آموزش جامع نگر در کشور (کام)
نکات مصاحبه
اتاق عمل و عدم انفجار:
چهل و هشت ساعت خیلی عادی بود که بدون خوابیدن عمل کنیم، گاهی اوقات توی خود اتاق عمل تا مریض را می خواستند جابه جا کنند من یک چرت پنج دقیقه ای می زدم، تا یک مریض بیرون برود و دیگری بیاید داخل. همه جراح ها، نه اینکه من این کار را می کردم، توی همان اتاق عمل روی برانکارد، روی صندلی می خوابیدند. ماجراها مثل خیلی از رزمنده ها که می آمدند جنگ کردن را همانجا توی جبهه یاد می گرفتند و بلا فاصله می رفتند می جنگیدند، هرگروهمان به هر مشکلی که می خورد و یا به نکته جدیدی می رسید همان جا یک کلاس آموزشی برای گروه بعدی می گذاشت، اینطوری از تکرار اشتباه جلوگیری می کردیم و تیم های پزشکی قوی تر می شدند.
توی این سوله یک گلوله و بمبی انداخته بودند که آمده بود داخل خاک اتاق عمل اما عمل نکرده بود، مانده بود. اما خاکی که از اینجا آمده بود ریخت توی سر و صورت مریض ما، البته مریضمان شکمش باز بود، اما خاک از سقف ریخت، چون ما خاک سقف سوله ها را با نایلون می پوشاندیم، اگر اتفاقی می افتاد که نایلون منفجر بشود یا از زیر آن آهن ها در بیاید بیرون این خاک ریزش اتفاقی بود که افتاد، به همین دلیل بعدا دیگر دو آرمه شد و در مرحله تکاملی دیگر این گرفتاری ها را ما نداشتیم. خاک ریختن در اتاق جراح برای یک جراح خیلی مصیبت هست یعنی همه ساختار ذهنی ما به هم می ریزد که مریضمان اینطور عفونی بشود. ما یادم هست که در پرونده اش نوشتم که اینطور شده است و من شکم را دو سه مرتبه شستم اما شما مراقبت کنید که عفونت پیش نیاید و آمپول کزاز زدیم و از این کار هایی که از نظر پزشکی باید انجام می دادیم.
نتیجه جنگ محصول تفکر انقلاب:
پنج سال بعد از جنگ ستاد مشترک امداد و درمان جنگ کشور در وزارت خانه با همکاری بچه های ما که از اصفهان رفته بودند تهران و تهرانی شده بودند تأسیس شد. همین آقای بهرام عین اللهی آمده بود تهران و سربازیش را افتاده بود سپاه، آقای دکتر جلیل عرب خردمند افتاده بود سپاه، این ها آمدند ستاد مشترک امداد و درمان را به تبع اصفهان در تهران تشکیل دادند. در تمام مدت 8 سال آن جا ما خودمان ابلاغ می زدیم بر خلاف همه یک کشور که وزارت خانه ابلاغ می زد، اینجا همه کار ها را خودمان می کردیم. کار خوب نیاز به پایش و نظارت دارد اما نیاز به اذیت کردن ندارد، این هم یک حرف بزرگ مدیریتی است، الان وزارت خانه گاهی به کارهایی دخالت می کند که قطعا به قول خارجی ها پروهیبیتیو هستند و مانع هستند تا پروموتیو باشند، محرک و مشوِّق باشند، خوب طرف رئیس دانشگاه است بگذار کارش را انجام بدهد و تو نظارت نهاییش را انجام بده، کار غلط کرد یقه اش را بگیر، اما اگر کار خوب کرد، کمک کن تا راه بیفتد، به هر حال آن موقع به دلیل فضای انقلاب که فرمودید این ادغام محصول انقلاب است، جنگ هم محصول انقلاب بود، جنگ هم محصول دیدگاه ها بود، اداره جنگ محصول این دیدگاه ها بود، نه محصول امکانات! ما برای ملّافه گرفتاری داشتیم اما غصه ملّافه را بازاری اصفهانی می خورد، در ستاد امداد و درمان جنگ ما یک بازاری بود، می فهمید که الان باید ملّافه بخرد، من غصه ملّافه را دیگر نمی خوردم بلکه پز ملّافه را می دادم.
اول که اردوگاه نبود…! ساختار بهداشت در زمان جنگ :
برای ما یک اتفاقی افتاد که جنگ را بسیار خوب اداره کردیم اما بزرگ ترین اتفاق بود که دلم می خواهد این را بیان کنم، ورود ما اصفهانی ها به مسئله بهداشت در جنگ بود، ما همان روز های اول متوجه شدم که دکتر وزیریان گرفتار است، گرفتار مجروح و جراح و بیهوشی است اصلا بیمارستان هایش بمباران شدند و خالی شدند، ندارد! این اصلا غصه نمی خورد با اینکه آدمی بهداشتی است، نمی تواند به فکر باشد که این مهاجری که از خرمشهر آمده بیرون و در حاشیه اهواز رفته دستشویی کجا می رود؟! آب از کجا می آورد؟! بنابر این برای اولین بار ساختار بهداشت را در جنگ ما طراحی کردیم، آقای مهندس صفایی مدیر بهداشت محیط من بود، ما یاد گرفته بودیم در همین مدت کوتاه که دراصفهان چه کنیم، در آن جا هم قرار شده بود همان کار را بکنیم، به زور این مهاجرین را جمع می کردیم و منطقه ای می کردیم، چون آقای دکتر من از همان روز اول در جنگ بودم، این نبود که همه آمدند و رفتند به یک اردوگاهی، این اردوگاه ها بعدا درست شد، هر خانواده ای آمده بود با ماشینش یک جایی ایستاده بود، یک چیزی پهن می کردند روی آن می نشستند و غذا و نماز و السلام. آن یکی ماشینش را صد متر آن طرف تر پارک کرده بود. ما این ها را جمع کردیم به صورت اردوگاهی و آب آوردیم از این تانکر های آبی که در اصفهان من ساخته بودم، تانکر های موجودمان را ارسال کردیم برای خوزستان، نحوه کندن چاه فاضلاب و نحوه ایجاد توالت صحرایی، چگونگی استفاده از آن سنگ های توالت صحرایی، آن موقع سنگی بود، فلزی نبود و با موزاییک ساخته می شد، این ها را آوردند و درست کردیم و توالت صحرایی زدیم. آب را کلر بزن، آب سالم چطور باید بیاید، چه کار باید بکنیم، چه کسی مسئول بشود، از خود مردم آدم درست کردیم، این شد کلیرنه کردن آب، آن شد مسئول فاضلاب و …، این کار ها را که کردیم، یواش یواش اردوگاه درست شد. ما برای بهداشتی بودن اردوگاهها دستور العمل نوشتیم.
کارخانه پلی اتیلن:
مردم بیچاره، از آبادان و خرمشهر و روستا های اطراف بیرون زده بودند، بی آب و بی مسکن و بدون داشتن سیستم فاضلاب، در این شرایط بیماری واگیر دار از هر اسلحه ای خطرناکتر است، لذا من به فکر افتادم که بروم به دنبال این بحث های بیماری های واگیر، دیدیم نه تانکر آب هست، نه جایگاه آب هست، نه فاضلاب هست و من تماس گرفتم با اصفهان، با مدیر کل بهداشت محیط مان، خوشبختانه در اصفهان یک کار هنرمندانه که کرده بودیم، یک کارخانه پولی اتیلن داشتیم، لوله پلی اتیلن و تنها کارخانه لوله پلی اتیلن ساختار سلامت کشور بود، این کارخانه لوله پلی اتیلن خیلی به درد ما خورد چون ما با آن لوله کشی های آب روستاهای اصفهان را می کردیم و شهر های کوچک را، به ایشان زنگ زدم که وضعیت اینطوری هست و تقریبا تمام شهر های خوزستان مهاجر پذیر شدند و مناطقی را به آن ها اختصاص دادند و بعضی ها رفتند خانه ی قوم و خویش هایشان و بعضی ها در جاهای دیگر، ولی سیستم اردوگاهی ما نداریم، از او خواهش کردم که هم برای ما تانکر آب و هم لوله های پلی اتیلن را برای آب رسانی و فاضلاب برای ما فراهم کند و طرحی برای تهیه توالت های صحرایی پادگانی صورت بگیرد.
خوشبختانه دکتر وزیریان و همکارانش با کمال میل و منت این کار سخت و حساس را شروع کردند، ما می دانستیم که این مسائل بهداشتی کمتر به چشم می آید، مسائلی که اگر به آن رسیدگی نمی شد فاجعه به بار می آوردند، به دکتر وزیریان گفته بودم برای رسیدگی به مجروح جنگی همیشه متولی یا آدم پیگیر پیدا می شود، اما کاری که شما قرار است انجام بدهید را حتی یک لحظه نباید معطل گذاشت، محیط آلوده و میکروب با کسی تعارف ندارد! به خصوص الان که اردوگاه ها به سرعت دارند شکل می گیرند و مردم در یک جا جمع می شوند. مثلا فرض کنید نزدیک های گچساران که منطقه مهاجر پذیری سریعی داشت، آن جا دیدیم در حاشیه شهر هستیم و یک آب کوچک و جوب کوچکی دارد حرکت می کند که به زمین های کشاورزی می رفت و کنار این جوب سرتاسر آدم ها آمده بودند و بعضی ها فقط یک چیزی زیرشان انداخته بودند.
توالت صحرایی:
هیچ امکاناتی نبود، تمام منطقه پر از محل توالت و این طور چیزها بود، چون توالتی وجود نداشت! بچه، بزرگ و خودشان یک کارهایی کرده بودند و شکل دهی توالت های صحرایی که خود مکانیسم علمی دارد که این شکل بشود را ما داشتیم طراحی می کردیم، یکی از این مهاجر ها آمده بود پیش ما و ایشان بَنّا بود و به ما کمک کرد و واقعا هم کمک کرد، اطراف ما همه مهندسان بهداشت محیط بودند، اما این آقای بَنّا خیلی کمک کرد که ما با چه مکانیسمی در آن جا طراحی کنیم و توالت صحرایی بسازیم.
ما می ترسیم…!:
ما متوجه شدیم که کزاز یک حرف اصولی هست و آن موقع هم واکسیناسیون کزاز در دوران نوزادی آدم هایی که الان 20 سالشان بود به وسعت امروز نبود، شما می دانید دیگر که ما واکسن را در دوره نوزادی می زنیم اما در یک دوره دیگر دوباره بوستر دوزش را در سن بالغی می زنیم، 15 سالگی می زنیم، این حرفها را نظام شبکه هنوز نداشت که اینطوری باشد، بنابر این تصمیم گرفتیم که توکسورید کزاز را یک دوز بزنیم و بخشنامه دادیم. لشگر امام حسین همه گوش به فرمان من بودند همه بچه های بهداشت و بهداری و اینها، دردسری نداشتیم، گفتیم باید بزنیم، آن ها هم طراحی برنامه کردند، گفتند آقای دکتر بچه ها از آمپول می ترسند، دوره آزمایشی سه هفته بود، بعد سه ماه شد، بعد شش ماه شد ، سه هفته طرف تا به حال تفنگ دستش نگرفته بود می رفت این تفنگ را یاد بگیرد و به جبهه می رفت. در این سه هفته باید یک واکسن می زد، گفتند آقای دکتر ما هرکاری با این ها می کنیم، همه کاری می کنند که واکسن نزنند، از واکسن می ترسند! ما دیدیم این حرف خیلی حرف بدی هست، خدا رحمت کند حاج حسین خرازی گفتند این واجب شرعی هست و باید بزنید، بالاخره لشگر ما زد، آمدیم نامه ای نوشتیم خدمت آقای دکتر محسن رضایی که فرمانده کل سپاه بودند، این درخواست را داشتیم که از طریق لشگر امام حسین شما این دستور نظامی را بدهید که لشگر ها همه وقتی می آیند آموزش نظامی ببیند باید واکسن را بزنند. در ارتش این حرف ها عادی بود، به محض این که خبر شدند، خودشان پزشک داشتند و دم دستگاه و بیا و برو و تشکیلات داشتند، گرفتاری ما حل شد، آن ها اصولا این کار ها را می کردند، آن جا دستورالعملی را سردار رضایی عزیز دادند که واکسیناسیون کزاز اجباری شد.
سرم رنگی :
عملیات الی بیت المقدس بود، در این عملیات ما مرکزی را که قرار بود ما بزنیم و بیمارستان مان را بزنیم، اول سه راهی حمیدیه بود، حمیدیه هم یک پادگانی بود در دست عراقی ها افتاده بود، پادگان حمید از همان روز های ابتدایی جنگ در اشغال آن ها بود. الی بیت المقدس آن ها آن جا بودند، ما آن جا مستقر شده بودیم سر سه راهی، نزدیک ترین جایی که به پادگان حمید بود، یک دفعه این ها پادگان حمید را منفجر کردند که حالا بحثش خیلی جالب است و بسیار عقب نشینی کردند، آمدند به ما گفتند که جایتان دیگر دور شدید از خط، حساب کردیم رفتیم نزدیک بستان، داشتیم دم و دستگاهمان را می چیدیم و آماده بشویم و برویم گفتند دور شدید، از بستان این ها فرار کردند. هیچ برگشتیم جاده خرمشهر آبادان. من گفتم پس ما بیمارستانمان را می بریم در دارخوین می زنیم، دارخوین محل لشگر امام حسین بود من هم آن جا رفت و آمد داشتم و آشنا بودم، لشگری دیگر در آن تو نبود و رفته بودند به منطقه گفتم ما می رویم به آن جا بالاخره آن گوش به حرف ما می کنند و جا به ما میدهند و ما بیمارستمانمان را آن جا می زنیم. رفتیم دارخوین بچه های سپاه آن جا، جا یابی کرده بودند و گفتند ما دارخوین هستیم اما انرژی اتمی می زنیم. من وقتی که رفتم آن جا و خواستیم مستقر بشویم، دیدم یک سالن بزرگی که غذا خوری بود را اورژانس کرده بودند، اورژانس هم معمولا از قبل آماده می کردند و تخت ها آن کادره و معلوم بود که چند تا تخت و چه کسی باید بایستد و… . دیدم منهای این ها یک چیزی آویز کرده اند از سقف سرم های رنگی مختلف، آن موقع از سازمان های بین المللی خیِّر برای ایران یک سری سرم آمده بود، بیشترین سرم ها ترکیبات آمونی کراید کوزیم ها بودند، یعنی آمینو اسید ها بودند، یعنی ترکیباتی که شما برای آی سی یو احتیاج دارید برای مریض مضمن طولانی غذا نخورد احتیاج داری نه برای اورژانسی که الان تیر خورده است و آمده است و الان کریستولاید احتیاج دارد. گفتم این ها چیه؟! یادم هست آن بچه های بهداشت که آمده بودند از بچه های بهداشت لشگر امام حسین، گفت این ها سرم های قوت است، این بچه ها غذا نخوردند و این ها را زدند، من گفتم این ها نمی شود و این ها اینطوری نیست و این باید آب بگیرد و آب واجب است و…، آن موقع هم یادتان هست که می گفتند دکتر ها حتما ضد انقلاب هستند نسبت به آن پسر های 18 ساله، ما متفاوت بودیم، دیدم نه نمی شود، یک تفنگ را از دست یکی گرفتم شروع کردم به شلیک کردن در همان سالن غذا خوری، شلیک به همین آسمانی که این سرمها آویزان بودند، من تیر اندازی بلد نیستم، منظورم یک شلیک بود که سر و صدایی بشود، خوب سر و صدا در آمد و رئیس و رؤسای منطقه آمدند و گفتند چه خبر است؟! ما هم سفت ایستادیم که آقا این قضایا اگر اینطوری باشد محکم به شما بگویم که بچه ها می میرند، این ها اینطوری نیست و آب باید به این ها برسد، بعد این ها برای بیمارستان شهر هست اصلا برای اینجا نیست، این ها را بفرستید به بیمارستان های شهر، خود این ها بلد هستند که چه کار بکنند. فرمانده ها که آمدند، اوضاع درست شد و حرف ما جا افتاد.
شبکه :
بحث شبکه را اگر بخواهیم مطرح کنیم دستاورد های خیلی زیادی داشت. راجع به شبکه قبل از پیروزی انقلاب، یک دانشگاه انگلستان بریستور و بعد گلاستور، یک کار تحقیقاتی طراحی کرده بودند در ایران، آقای دکتر برزگر که استاد دانشکده بهداشت است، مدیر اجرایی آن شده بود، آن ها بحث سطح بندی خدمات را به عنوان یک اصل خدمتی که از نظر من چهارچوب اصلی خدمت به مردم در نظام سلامت سطح بندی خدمات است، آن موقع بحث سطح بندی خدمات، بحث علم روز مدیریت بود. آقای دکتر برزگر قبل از انقلاب مسئول اجرای این پروژه در روستا های ارومیه، آذربایجان غربی شد. دو خانم پرستار هم همراهش بود، این ها شروع کردند در آن جا به ورز گرفتن و به ورز تربیت کردن، این قضیه انقلاب که شد، دکتر برزگر چون با شاه فالوده خورده بود، الان هم از دوستان نزدیک ما هست و الحمدلله هست، خیلی انسان بزرگی هست، فکر کرده بود الان که انقلاب شده است و این با شاه فالوده خورده بود، رفت از ایران. عملا این قضیه باید تعطیل می شد، ما هم که مدیر شده بودیم شبکه و به ورز بلد نبودیم. اما در دانشگاه بهداشت اسناد این قضیه وجود داشت، اساتیدی که با این ها کار کرده بودند، یکی از کسانی که با این ها کار کرده بود، آقای دکتر ملک هوسلی بود، آن موقع از آقای دکتر کوچک تربود و مثلا زیر دست ایشان بود، این ول نکرد، این که می گویم عقیده کار می کند، به نظر من آريالای دکتر ملک هوسلی یک روز هم برای شبکه کار نکرده بود اما ذهنش شبکه را گرفته بود که این حرف درس است، این آقا بلند شد آمد به وزارت بهداشت با آن لهجه قلدری یزدی اش به وزیر گفت من باید رئیس بشوم، این خیلی حرف مهمی هست، وزیر هم خدا پدر و مادرش را بیامرزد قبول کرد که این آقا رئیس بشود. زمان آقای دکتر مرندی. قرار بود معاون بهداشت بشود، عقل به خرج داد، ببینید این ها همه مهم است، یعنی نیست این نکرد که رئیس بشود و مقامی گیرش بیاید، نیت کرد که بشود قائم مقام وزیر در تأسیس نظام شبکه، این ها حرفش به نظر من اصلا علم نیست، زیرا وزیر قبول می کند ایشان قبول می کند مسئول وزارتخانه نشود اما قلدری را داشت، ایشان قبلا در سپاه بهداشت کار کرده بود، دو نفری با او کار می کردند در سپاه بهداشت و آدم های زحمت کشی بودند، یکی مرحوم آقای دکتر شادپور است و دیگری مرحوم آقای دکتر پیله رودی، این ها را پیدا می کند و می آورد، البته دو سه نفر بودند، یک نفر دیگر هم بود که برای آموزش، آقای دکتر سپندار هم بود که خدا رحمت کند ایشان را فوت کرد، اما این دو تا می شوند آدم اصلی، حالا سپندار و همه با دکتر ملک هوسلی در سپاه بهداشت کار کرده بودند. این ها آمدند و اسناد دانشکده بهداشت را که برای دانشگاه انگلیس بود و آقای دکتر برزگر داشت را دانه به دانه اش را خواندند و با هم درس خواندند و یاد گرفتند و بر آن مبنا، ما حالا دیدید پز می دهیم و می گوییم کاوریج همه مردم پوشش جامع مردم، آن ها برای پوشش جامع مردم برنامه ریزی کردند، گفتند توی این روستا صد نفر آدم هست و چقدر خدمت نیاز دارد؟! چه خدمت هایی واجب است؟! نیامدند بگویند اول مثل من بیچاره که فوق تخصص جراحی سرطان تربیت کن. ویاد مردم را می فهمیدند و در آمده بود و فلان بود، سطح بندی خدمات را بر این مبنا طراحی کردند، خانه بهداشت زاییده شد. یک روزی من مدیر عامل بهداری استان اصفهان بودم در همان روز های اول، طبقه ششم آمدم، یک اتاق داشتند اینها، خیلی بزرگ بود که دکتر پیله رودی و شادکام در آن جا بودند، یک تابلویی در اتاق بود که نوشته بود شیراز و اصفهان و تبریز و یک سری شاخص رویش گذاشته بودند که می توانست بگوید کدام استان اوضاعش خوب است یا بد است. دانشگاه هنوز نشده بودیم، من دانشگاهی بودم اما در حقیقت بهداری بود. دکتر پیله رودی روی زمین نشسته بود روی یک زیلویی، دکتر شادپور خدا رحمتش کند یک خورده شیک و زیبا و خوش بیان و خوش قلم مؤدب، همه چیز بود، او پشت میز بود، دکتر پیله رودی روی زمین نشسته بود و سیگاری هم دستش بود. نگاه کردم به تابلو گفتم من مدیر عامل اصفهان هستم، گفتند بله ما شما را می شناسیم و تحویل گرفتند و دکتر پیله رودی نگاه کرد و گفت اصفهان خیلی وضعش بد است. من گفتم وضع چیش بد هست؟! من هم لجم می گرفت یک بچه انقلابی این همه کار می کند، گفت در نظام شبکه خیلی اوضاع خراب است. من آن موقع اصلا نمی فهمیدم شبکه یعنی چه؟! گفتند ما یک نامه هم برای شما نوشتیم و دادیم دست آقای جهرمی زاده برایتان آورده اند، شاید باور نکنید که تمام وجودم خیس عرق شد و خجالت کشیدم، حتی نمی توانستم بحث کنم که بگویم نه ما خوب هستیم، نمی فهمیدم موضوع چیست و من چه خلافی با این ها کردم و چه کاری باید بکنم. می خواهم ایده را ببینید نسبت به یک کار خوب. اما اعتقاد داشتم که این کار خوب است و اصفهان آمدم، آقای محمد علی جهرمی زاده را صدایش کردم و الان دیدم ان جی او درست کرده است و نمی دانم چه کار می کند..؟! خیلی ایشان زحمت کشید، گفتم جهرم زاده این شبکه چیه؟! چرا به من نگفتی؟! گفت شما به من وقت نمی دهید، دیدم راست می گوید، ما یک عده جوان جمع شدیم هیئت رئیسه بهداری استان اصفهان هستیم و من هم مدیر عامل هستم. همه ما تازه پزشکی فارغ التحصیل شده بودیم، تازه من که پیرشان بودم 29 سالم بود. آن ها همه از من سه چهار سال جوان تر…، وقتی خودمان فکر می کنیم باید طراحی برنامه کنیم و اصلا فرصتی من به ایشان نداده بودم که بیا، این را آن موقع اول انقلاب همه از ما می ترسیدند و خیال می کردند که سر می بریم و اینها. گفتم نه باید بیایی و امشب به من درس بدهی. شب یعنی غروب، 5،6 بعد از ظهر آقای جهرمی زاده آمد و موضوع آن نامه را که به من نوشت دیدم که این نامه، یک نامه علمی هست و شاخص دارد و ارزیابی می کنیم، جمعیت را تقسیم می کنیم، گفتم این کار را باید بکنیم. گفت پس اجازه می دهید این پوشه را من بیاورم، رفت دو تا زونکن کاغذ آورد، این بیچاره برای توی این یک سال مکاتبه شده بود و این حرفها، هنوز مدیر عامل نه قبلی و نه بعد که من هستم وارد مسئله شبکه نشده ایم، ما وارد شبکه شدیم.
جایی که به شبکه ظلم شد:
به هر حال ما دو کار کردیم که جاهای دیگر این کارها را نکردند. یک اینکه در تمام استان شبکه را درست کردیم و قدم برداشتیم برای شبکه و یادگرفتیم سطح بندی خدمات یعنی چه؟! و بیمارستان برای هر سطحی در نظر گرفتیم. حتی بیمارستان! نه فقط مرکز بهداشت و خانه بهداشت. کاری که ظلم شد بر شبکه و آن را ضعیفش کردند، زیر بیمارستان را از حیطه شبکه کشیدند بیرون، به همین جهت بیمارستان ها رها شدند، ببینید الان چه بلایی بر سر ما می آورند در نظام شبکه، قدرتمند هم هستند، چرا؟! چون از نظام شبکه بیرون آمد، اما ما آن موقع نظام شبکه دیده بودیم برای بیمارستان، سطح سه یا چهاربود. پاسخگوی به سطوح دو و یک شبکه، برای هر شهری طراحی کردیم.
مصوبه آلماهاتا:
آن موقع شش آیتم در نظام psd 6979 در آلماهاتا تصویب شده بود، شش آیتم تصویب شده بود، ما پایمان را از شش آیتم آن طرف تر گذاشتیم و هم تعداد دارو هایمان را اضافه کردیم و به شصت قلم رساندیم و هم برای اولین با در تاریخ بهداشت روانی را در شبکه ادغام کردیم، من خدمت تان توضیح بدهم، بهداشت روانی را که من ادغام کردم در شبکه، برادرم آقای دکتر محیط مسئول بهداشت روانی وزارت خانه بود، به نظر من هیچ اطلاعی از شبکه و ادغام نداشتند اما با افتخار دعوت مارا پذیرفتند و آوردند، مسئول بهداشت روانی ژنو را دعوت کردند، (سازمان جهانی بهداشت) و اهل اروپای شرقی بود، بسیار باسواد بود و عکس هم داریم از ایشان، آن آقا را آوردند و ما توضیح دادیم که چگونه ادغام کردیم. بنابر این یادگرفتیم ادغام کردن آیتم را در نظام شبکه، در بسته نبود که فقط شش آیتم باشد، این تغییر کرد، دارو هم این نبود که حتما 40 قلم باشد، اضافه کردیم، مسئولیت پذیریش هم بالا رفته بود. این اتفاق ها باعث شده بود که اصفهان الگو بشود.
نذری برای هموگلوبین:
ببینید اینکه می گویند از ظرفیت مردم استفاده کنید، ماftt این بچه های نارس را در آورده بودیم، ما دیدیم آن موقع خیلی سطح هموگلوبین پایین هست، نسبت به سطح هموگلوبین تقریبا 70% زنان باردار ما هموگلوبینشان زیر 9 بود. زیر 9 یعنی اصلا پروتئین نخورده، حالا من بیام آهن بدهم؟! ما نذری راه انداختیم در تمام روستاهای استان، نذری پنج شنبه شب ها، هر پنج شنبه گاهی دو یا سه گوسفند کشته می شد، آشی درست می شد که محتوی اش را بهزاد شمس طراحی کرده بود،تا اینجا پیش رفته بود که چقدر نخود، چقدر لوبیا و پروتئین و گوشت و فلان چقدر می شود؟! این کالری fft را شروع می کند آن وقت، چه چیز را به بچه زیر پنج سال بده، چه را به نوجوان بده، چه را به مادر باردار بده، سه گروه برای ما بودند. بچه شیرخوار زیر پنج سال و مادر باردار و نوجوان. با استفاده از ظرفیت های فرهنگی آن جا این نذر را درست کردیم، ما در تمام خانه بهداشت هایمان دیگ و قابلمه داشتیم، رئیس دیگ و قابلمه ها دکتر بهزاد شمس بود که هنوز هم هست. به نظرم نوشته هایش را هنوز دارد.
اخذ گواهی بین المللی حذف سرخک :
یکی از زیبا ترین کارهایی که انجام شد آن بود، به طوری که الان شما می بینید دنیا دارد سرخک می گیرد، اروپا و آمریکا دارند سرخک می گیرند و ما ورقه الیمینشین سرخک را گرفتیم، گواهی بین المللی حذف سرخک را داریم، به دنیا نشان دادیم که چگونه و ما کی به فکر افتادیم و دنیا به این فکر نیفتاد و هنوز داریم پز اش را می دهیم. هنوز آمریکای شمالی و اروپای غربی ما مرگ و میر سالیانه سرخک داریم اما ما نداریم.
ثمره بینش اسلامی:
این را می خواهم بگویم که ما حتی عالم به مطلب هم نبودیم، اما عشق به مطلب و ساختار های ذهنی داشتیم. اگر کسی این دید را داشت از متخصصین هم استفاده می کند و یاد می گیرد و آن کار تکنیکی را می کند، اگر نداشت پا در گل می ماند.
گزارش تفصیلی
اگر چه ما مدیر پشت پرده توزیع بهداشت و درمان استان اصفهان بودیم در تیر ماه مدیر رسمی شدیم. همزمان بود با ریاست جمهوری بنی صدر، در زمان آقای بنی صدر این احتمال بود که آقای بنی صدر کودتا بکند لهذا خانه های بچه ها شده بود پر از اسلحه شده بود که اگر این اتفاق افتاد ما این اسلحه ها را توزیع کنیم و در مقابل کودتا بایسیتم و برنامه ای داشتیم برای این کار. من ازدواج کرده بودم و دو سه سالی بود که یک بچه هم داشتم، ما منتظر بودیم که اگر این اتفاق افتاد چه استراتژی ای را می خواهیم پیاده کنیم و روشن بود برایمان.
31 شهریور به من زنگ زدند، به نظرم دکتر جلیل عرب خردمند به من زنگ زد که اتفاق افتاد و کودتا شد، من آن زمان مدیر عامل بهداری استان اصفهان بودم، راه افتادیم و آمدیم سر چهار راه حکیم نظامی هم یک عده ای از مجاهدین خلق بودند و روزنامه می فروختند، با ماشین یک مقداری آن ها را اذیت کردیم و ما آن ها را اذیت کردیم. فکر کردیم این ها جزء کودتا گران هستند. تا رفتیم آن جا و تماس گرفتیم با تهران و فهمیدیم که کودتا نشده است و جنگ شده است، یعنی یک ساعت بیشتر واقعا طول کشید تا ما فهمیدم، یعنی واقعا یک ساعت بیشتر طول کشید تا ما فهمیدیم که جنگ شده است زیرا پشت پرده را هم خیلی خبر نداشتیم که کی این ها به مرز ها می آمدند و حمله می کردند و می رفتند و ارتش چه کاری کرده است، این ها را من خبر نداشتم اما یک دفعه فهمیدم که فرودگاه مهر آباد را زده اند، آمدند توی کشور و خرمشهر را و غیر ذلک و این موضوع جدی شده است و فرودگاه مهرآباد تقریبا تهرانی ها را بیدار کرده بود به نظر من و تا آن موقع خبری نبود. این اولین آگاهی بود. بلافاصله به ذهن من آمد که ما کجای جنگ هستیم. جنگ اصلا یعنی چه؟! نه مطالعه و نه سابقه و نه مطالعه ای در جنگ های جهانی، حالا یک نفر شغلش این هست، جنگ های ویتنام را خوانده است، می دانستیم که ما اصلا هیچ نمی فهمیدیم. بعد از ظهری بود و گفتم که ما باید برویم به جبهه، گفتند برویم چه کار کنیم؟! گفتم نمی دانم، باید برویم جبهه! 1 مهر 59 13ساعت 11 صبح که روز شنبه بود اولین مینی بوس از اصفهان حرکت کرد. از چهار راه نظر جلو اداره اورژانس اصفهان مینی بوس ما حرکت کرد که مشتمل بر جراح و بیهوشی و تعدادی پرستار و اتاق عمل و اینها بودند. چه کار باید بکنند را نمی فهمیدیم. مینی بوس که راه افتاد من سوار یک آمبولانس جمزشدم با رانندگی آقای اسماعیل زاده و ما جلوی این ها راه افتادیم و زود تر رفتیم. نمی خواهم ادامه این قضیه را بگویم اما ما قرار گذاشتیم بیمارستان نظام مافی چون من سربازی ام در دزفول بود، منطقه شوش و دزفول و اهواز و خرمشهر و آبادان را بلد بودم، با این ها قرار گذاشتیم که اول دزفول هم دیر را ببینیم، به جای اول دزفول من بیمارستان نظام مافی ایستادم، زیرا یک دفعه یادم آمد که اینجا بیمارستان است و همیشه هم تعطیل بود، کاری نمی کردند، مرحوم نظام مافی یک بیمارستان ساخته بود ابتدای سه راهی شوش، شوش که به جاده دزفول و اندیمشک وصل می شد، درست رو به روی این جاده بیمارستان نظام مافی بود که نمی دانید در جنگ چه خدماتی کرد! ما اول این جا ایستادیم تا بچه ها آمدند و خلاصه این شروع کار ما بود. بعد رفتیم اهواز. آقای دکتر وزیریان مدیر عامل محترم اهواز بودند که بعد هم من ایشان را مدیر خودم یعنی مدیر مبارزه با مالاریا گذاشتم. من رفتم و گفتم من نماینده وزیر هستم، ایشان یک زیر زمینی بودند و با ایشان رفتیم استانداری و استانداری یک زیر زمینش را اتاقش جنگ کرده بود و آقای غرضی استاندار خوزستان بود و همشهری ما یعنی اصفهان بود، همدیگر را می شناختیم، شهید تندگویان، وزیر نفت هم در آن جا بودند و با همدیگر ما از آن جا بیرون آمدیم.
از همان ابتدا یعنی یک مهر ماه وارد جنگ شدیم، اصفهان در کمتر از دو ماه بعد از شروع جنگ، ستاد مشترک امداد و درمان جنگ استان اصفهان را درست کرد که متشکل از نه ارگان بود، رئیس آن ها من بودم که رئیس بهداری بودم اما هلال احمر و سپاه و بسیج و ارتش و روحانیون وبازاریون این ها عضو آن جا بودند.
شما آقای دکتر جهانپور احتمالا این بخش ها خاطرتان بیاید، ما در جنگ به صورت مستقل عمل کردیم و کاملا مجزای از وزارت بهداشت، اما 50% مجروحین کشور را اصفهان پذیرفت! کمی بیش از 50%، کمی بیش از 70% از عملیات ها را، گروه های تیم اضطراری اصفهان پوشش دادند، تمام عملیات های بزرگ مثل فتح المبین، مثل الی بیت المقدس، اینها که خط شکنیش با لشگر مقدس امام حسین بود، فقط بهداری اصفهان بود.
{چهل و هشت ساعت خیلی عادی بود که بدون خوابیدن عمل کنیم، گاهی اوقات توی خود اتاق عمل تا مریض را می خواستند جابه جا کنند من یک چرت پنج دقیقه ای می زدم، تا یک مریض بیرون برود و دیگری بیاید داخل. همه جراح ها، نه اینکه من این کار را می کردم، توی همان اتاق عمل روی برانکارد، روی صندلی می خوابیدند. ماجراها مثل خیلی از رزمنده ها که می آمدند جنگ کردن را همانجا توی جبهه یاد می گرفتند و بلا فاصله می رفتند می جنگیدند، هرگروهمان به هر مشکلی که می خورد و یا به نکته جدیدی می رسید همان جا یک کلاس آموزشی برای گروه بعدی می گذاشت، اینطوری از تکرار اشتباه جلوگیری می کردیم و تیم های پزشکی قوی تر می شدند.
توی این سوله یک گلوله و بمبی انداخته بودند که آمده بود داخل خاک اتاق عمل اما عمل نکرده بود، مانده بود. اما خاکی که از اینجا آمده بود ریخت توی سر و صورت مریض ما، البته مریضمان شکمش باز بود، اما خاک از سقف ریخت، چون ما خاک سقف سوله ها را با نایلون می پوشاندیم، اگر اتفاقی می افتاد که نایلون منفجر بشود یا از زیر آن آهن ها در بیاید بیرون این خاک ریزش اتفاقی بود که افتاد، به همین دلیل بعدا دیگر دو آرمه شد و در مرحله تکاملی دیگر این گرفتاری ها را ما نداشتیم. خاک ریختن در اتاق جراح برای یک جراح خیلی مصیبت هست یعنی همه ساختار ذهنی ما به هم می ریزد که مریضمان اینطور عفونی بشود. ما یادم هست که در پرونده اش نوشتم که اینطور شده است و من شکم را دو سه مرتبه شستم اما شما مراقبت کنید که عفونت پیش نیاید و آمپول کزاز زدیم و از این کار هایی که از نظر پزشکی باید انجام می دادیم. }
پنج سال بعد از جنگ ستاد مشترک امداد و درمان جنگ کشور در وزارت خانه با همکاری بچه های ما که از اصفهان رفته بودند تهران و تهرانی شده بودند تأسیس شد. همین آقای بهرام عین اللهی آمده بود تهران و سربازیش را افتاده بود سپاه، آقای دکتر جلیل عرب خردمند افتاده بود سپاه، این ها آمدند ستاد مشترک امداد و درمان را به تبع اصفهان در تهران تشکیل دادند. در تمام مدت 8 سال آن جا ما خودمان ابلاغ می زدیم بر خلاف همه یک کشور که وزارت خانه ابلاغ می زد، اینجا همه کار ها را خودمان می کردیم. کار خوب نیاز به پایش و نظارت دارد اما نیاز به اذیت کردن ندارد، این هم یک حرف بزرگ مدیریتی است، الان وزارت خانه گاهی به کارهایی دخالت می کند که قطعا به قول خارجی ها پروهیبیتیو هستند و مانع هستند تا پروموتیو باشند، محرک و مشوِّق باشند، خوب طرف رئیس دانشگاه است بگذار کارش را انجام بدهد و تو نظارت نهاییش را انجام بده، کار غلط کرد یقه اش را بگیر، اما اگر کار خوب کرد، کمک کن تا راه بیفتد، به هر حال آن موقع به دلیل فضای انقلاب که فرمودید این ادغام محصول انقلاب است، جنگ هم محصول انقلاب بود، جنگ هم محصول دیدگاه ها بود، اداره جنگ محصول این دیدگاه ها بود، نه محصول امکانات! ما برای ملّافه گرفتاری داشتیم اما غصه ملّافه را بازاری اصفهانی می خورد، در ستاد امداد و درمان جنگ ما یک بازاری بود، می فهمید که الان باید ملّافه بخرد، من غصه ملّافه را دیگر نمی خوردم بلکه پز ملّافه را می دادم.
برای ما یک اتفاقی افتاد که جنگ را بسیار خوب اداره کردیم اما بزرگ ترین اتفاق بود که دلم می خواهد این را بیان کنم، ورود ما اصفهانی ها به مسئله بهداشت در جنگ بود، ما همان روز های اول متوجه شدم که دکتر وزیریان گرفتار است، گرفتار مجروح و جراح و بیهوشی است اصلا بیمارستان هایش بمباران شدند و خالی شدند، ندارد! این اصلا غصه نمی خورد با اینکه آدمی بهداشتی است، نمی تواند به فکر باشد که این مهاجری که از خرمشهر آمده بیرون و در حاشیه اهواز رفته دستشویی کجا می رود؟! آب از کجا می آورد؟! بنابر این برای اولین بار ساختار بهداشت را در جنگ ما طراحی کردیم، آقای مهندس صفایی مدیر بهداشت محیط من بود، ما یاد گرفته بودیم در همین مدت کوتاه که د راصفهان چه کنیم، در آن جا هم قرار شده بود همان کار را بکنیم، به زور این مهاجرین را جمع می کردیم و منطقه ای می کردیم، چون آقای دکتر من از همان روز اول در جنگ بودم، این نبود که همه آمدند و رفتند به یک اردوگاهی، این اردوگاه ها بعدا درست شد، هر خانواده ای آمده بود با ماشینش یک جایی ایستاده بود، یک چیزی پهن می کردند روی آن می نشستند و غذا و نماز و السلام. آن یکی ماشینش را صد متر آن طرف تر پارک کرده بود. ما این ها را جمع کردیم به صورت اردوگاهی و آب آوردیم از این تانکر های آبی که در اصفهان من ساخته بودم، تانکر های موجودمان را ارسال کردیم برای خوزستان، نحوه کندن چاه فاضلاب و نحوه ایجاد توالت صحرایی، چگونگی استفاده از آن سنگ های توالت صحرایی، آن موقع سنگی بود، فلزی نبود و با موزاییک ساخته می شد، این ها را آوردند و درست کردیم و توالت صحرایی زدیم. آب را کلر بزن، آب سالم چطور باید بیاید، چه کار باید بکنیم، چه کسی مسئول بشود، از خود مردم آدم درست کردیم، این شد کلیرنه کردن آب، آن شد مسئول فاضلاب و …، این کار ها را که کردیم، یواش یواش اردوگاه درست شد. مابرای بهداشتی بودن اردوگاهها دستور العمل نوشتیم.
{مردم بیچاره، از آبادان و خرمشهر و روستا های اطراف بیرون زده بودند، بی آب و بی مسکن و بدون داشتن سیستم فاضلاب، در این شرایط بیماری واگیر دار از هر اسلحه ای خطرناکتر است، لذا من به فکر افتادم که بروم به دنبال این بحث های بیماری های واگیر، دیدیم نه تانکر آب هست، نه جایگاه آب هست، نه فاضلاب هست و من تماس گرفتم با اصفهان، با مدیر کل بهداشت محیط مان، خوشبختانه در اصفهان یک کار هنرمندانه که کرده بودیم، یک کارخانه پولی اتیلن داشتیم، لوله پلی اتیلن و تنها کارخانه لوله پلی اتیلن ساختار سلامت کشور بود، این کارخانه لوله پلی اتیلن خیلی به درد ما خورد چون ما با آن لوله کشی های آب روستاهای اصفهان را می کردیم و شهر های کوچک را، به ایشان زنگ زدم که وضعیت اینطوری هست و تقریبا تمام شهر های خوزستان مهاجر پذیر شدند و مناطقی را به آن ها اختصاص دادند و بعضی ها رفتند خانه ی قوم و خویش هایشان و بعضی ها در جاهای دیگر، ولی سیستم اردوگاهی ما نداریم، از او خواهش کردم که هم برای ما تانکر آب و هم لوله های پلی اتیلن را برای آب رسانی و فاضلاب برای ما فراهم کند و طرحی برای تهیه توالت های صحرایی پادگانی صورت بگیرد.
خوشبختانه دکتر وزیریان و همکارانش با کمال میل و منت این کار سخت و حساس را شروع کردند، ما می دانستیم که این مسائل بهداشتی کمتر به چشم می آید، مسائلی که اگر به آن رسیدگی نمی شد فاجعه به بار می آوردند، به دکتر وزیریان گفته بودم برای رسیدگی به مجروح جنگی همیشه متولی یا آدم پیگیر پیدا می شود، اما کاری که شما قرار است انجام بدهید را حتی یک لحظه نباید معطل گذاشت، محیط آلوده و میکروب با کسی تعارف ندارد! به خصوص الان که اردوگاه ها به سرعت دارند شکل می گیرند و مردم در یک جا جمع می شوند. مثلا فرض کنید نزدیک های گچساران که منطقه مهاجر پذیری سریعی داشت، آن جا دیدیم در حاشیه شهر هستیم و یک آب کوچک و جوب کوچکی دارد حرکت می کند که به زمین های کشاورزی می رفت و کنار این جوب سرتاسر آدم ها آمده بودند و بعضی ها فقط یک چیزی زیرشان انداخته بودند.
هیچ امکاناتی نبود، تمام منطقه پر از محل توالت و این طور چیز ها بود، چون توالتی وجود نداشت! بچه، بزرگ و خودشان یک کارهایی کرده بودند و شکل دهی توالت های صحرایی که خود مکانیسم علمی دارد که این شکل بشود، ما داشتیم طراحی می کردیم، یکی از این مهاجر ها آمده بود پیش ما و ایشان بنا بود و به ما کمک کرد و واقعا هم کمک کرد، ما همه مهندسان بهداشت محیط بودند اما این آقای بنا خیلی کمک کرد که ما با چه مکانیسمی در آن جا طراحی کنیم و بسازیم.}
ما متوجه شدیم که کزاز یک حرف اصولی هست و آن موقع هم واکسیناسیون کزاز در دوران نوزادی آدم هایی که الان 20 سالشان بود به وسعت امروز نبود، شما می دانید دیگر که ما واکسن را در دوره نوزادی می زنیم اما در یک دوره دیگر دوباره بوستر دوزش را در سن بالغی می زنیم، 15 سالگی می زنیم، این حرفها را نظام شبکه هنوز نداشت که اینطوری باشد، بنابر این تصمیم گرفتیم که توکسورید کزاز را یک دوز بزنیم و بخشنامه دادیم. لشگر امام حسین همه گوش به فرمان من بودند همه بچه های بهداشت و بهداری و اینها، دردسری نداشتیم، گفتیم باید بزنیم، آن ها هم طراحی برنامه کردند گفتند آقای دکتر بچه ها از آمپول می ترسند، دوره آزمایشی سه هفته بود، بعد شد سه ماه، بعد شد شش ماه، سه هفته طرف تا به حال تفنگ دستش نگرفته بود می رفت این تفنگ را یاد بگیرد و به جبهه می رفت. در این سه هفته باید یک واکسن می زد، گفتند آقای دکتر ما هرکاری با این ها می کنیم، همه کاری می کنند که واکسن نزنند، واکسن را می ترسند! ما دیدیم این حرف خیلی حرف بدی هست، خدا رحمت کند حاج حسین خرازی گفتند این واجب شرعی هست و باید بزنید، بالاخره لشگر ما زد، آمدیم نامه ای نوشتیم خدمت آقای دکتر محسن رضایی که فرمانده سپاه کل بودند و این درخواست را کردیم که از طریق لشگر امام حسین شما این دستور نظامی را بدهید که لشگر ها همه وقتی می آیند آموزش نظامی ببیند باید واکسن را بزنند. در ارتش این حرف ها عادی بود، به محض این که خبر شدند، خودشان پزشک داشتند و دم دستگاه و بیا و برو و تشکیلات داشتند، گرفتاری ما حل شد، آن ها اصولا این کار ها را می کردند، آن جا دستورالعملی را سردار رضایی عزیز دادند که واکسیناسیون کزاز اجباری شد. این یک خاطره.
خاطره دیگری بگویم، عملیات الی بیت المقدس بود، در این عملیات ما مرکزی را که قرار بود ما بزنیم و بیمارستان مان را بزنیم، اول سه راهی حمیدیه بود، حمیدیه هم یک پادگانی بود در دست عراقی ها افتاده بود، پادگان حمید از همان روز های ابتدایی جنگ در اشغال آن ها بود. الی بیت المقدس آن ها آن جا بودند، ما آن جا مستقر شده بودیم سر سه راهی، نزدیک ترین جایی که به پادگان حمید بود، یک دفعه این ها پادگان حمید را منفجر کردند که حالا بحثش خیلی جالب است و بسیار عقب نشینی کردند، آمدند به ما گفتند که جایتان دیگر دور شدید از خط، حساب کردیم رفتیم نزدیک بستان، داشتیم دم و دستگاهمان را می چیدیم و آماده بشویم و برویم گفتند دور شدید، از بستان این ها فرار کردند. هیچ برگشتیم جاده خرمشهر آبادان. من گفتم پس ما بیمارستانمان را می بریم در دارخوین می زنیم، دارخوین محل لشگر امام حسین بود من هم آن جا رفت و آمد داشتم و آشنا بودم، لشگری دیگر در آن تو نبود و رفته بودند به منطقه گفتم ما می رویم به آن جا بالاخره آن گوش به حرف ما می کنند و جا به ما میدهند و ما بیمارستمانمان را آن جا می زنیم. رفتیم دارخوین بچه های سپاه آن جا، جا یابی کرده بودند و گفتند ما دارخوین هستیم اما انرژی اتمی می زنیم. من وقتی که رفتم آن جا و خواستیم مستقر بشویم، دیدم یک سالن بزرگی که غذا خوری بود را اورژانس کرده بودند، اورژانس هم معمولا از قبل آماده می کردند و تخت ها آن کادره و معلوم بود که چند تا تخت و چه کسی باید بایستد و… . دیدم منهای این ها یک چیزی آویز کرده اند از سقف سرم های رنگی مختلف، آن موقع از سازمان های بین المللی خیِّر برای ایران یک سری سرم آمده بود، بیشترین سرم ها ترکیبات آمونی کراید کوزیم ها بودند، یعنی آمینو اسید ها بودند، یعنی ترکیباتی که شما برای آی سی یو احتیاج دارید برای مریض مضمن طولانی غذا نخورد احتیاج داری نه برای اورژانسی که الان تیر خورده است و آمده است و الان کریستولاید احتیاج دارد. گفتم این ها چیه؟! یادم هست آن بچه های بهداشت که آمده بودند از بچه های بهداشت لشگر امام حسین، گفت این ها سرم های قوت است، این بچه ها غذا نخوردند و این ها را زدند، من گفتم این ها نمی شود و این ها اینطوری نیست و این باید آب بگیرد و آب واجب است و…، آن موقع هم یادتان هست که می گفتند دکتر ها حتما ضد انقلاب هستند نسبت به آن پسر های 18 ساله، ما متفاوت بودیم، دیدم نه نمی شود، یک تفنگ را از دست یکی گرفتم شروع کردم به شلیک کردن در همان سالن غذا خوری، شلیک به همین آسمانی که این سرمها آویزان بودند، من تیر اندازی بلد نیستم، منظورم یک شلیک بود که سر و صدایی بشود، خوب سر و صدا در آمد و رئیس و رؤسای منطقه آمدند و گفتند چه خبر است؟! ما هم سفت ایستادیم که آقا این قضایا اگر اینطوری باشد محکم به شما بگویم که بچه ها می میرند، این ها اینطوری نیست و آب باید به این ها برسد، بعد این ها برای بیمارستان شهر هست اصلا برای اینجا نیست، این ها را بفرستید به بیمارستان های شهر، خود این ها بلد هستند که چه کار بکنند. فرمانده ها که آمدند، اوضاع درست شد و حرف ما جا افتاد.
شما نگاه کنید من در طول هشت سال جنگ، آدم هایی که رئیس دانشگاه اصفهان بودند، اصلا این ها بلد هستند یک قرون پول بدزدند، یا در طول این همه سال، چند ساله گذشته است؟! سی و دو سال از جنگ گذشته است، یکی از این ها را گرفتند که بگویند شما پایتان را کج گذاشته اید؟! کلی با هم از نظر سیاسی بدیم و این گروه راست است و این گروه چپ است و آن وسط است، اما می بینیم که هیچ کدام از این خلاف ها نکرد، اصلا فکر این خلاف ها وجود نداشت، این همانی است که من می گویم، حالا هر بخشنامه ای که از وزارت بهداشت بیرون می آید من اول فکر می کنم که چه کسانی پشت این هستند؟! یعنی آقای دکتر خیلی ظلم کردیم بر خودمان اول، خیلی ظلم کردیم، دلم نمی خواست تلخ حرف بزنم واقعا، بعد از اینکه بر خودمان ظلم کردیم طبیعتا بر مردممان ظلم کردیم.
بحث شبکه را اگر بخواهیم مطرح کنیم دستاورد های خیلی زیادی داشت. راجع به شبکه قبل از پیروزی انقلاب، یک دانشگاه انگلستان بریستور و بعد گلاستور، یک کار تحقیقاتی طراحی کرده بودند در ایران، آقای دکتر برزگر که استاد دانشکده بهداشت است، مدیر اجرایی آن شده بود، آن ها بحث سطح بندی خدمات را به عنوان یک اصل خدمتی که از نظر من چهارچوب اصلی خدمت به مردم در نظام سلامت سطح بندی خدمات است، آن موقع بحث سطح بندی خدمات، بحث علم روز مدیریت بود. آقای دکتر برزگر قبل از انقلاب مسئول اجرای این پروژه در روستا های ارومیه، آذربایجان غربی شد. دو خانم پرستار هم همراهش بود، این ها شروع کردند در آن جا به ورز گرفتن و به ورز تربیت کردن، این قضیه انقلاب که شد، دکتر برزگر چون با شاه فالوده خورده بود، الان هم از دوستان نزدیک ما هست و الحمدلله هست، خیلی انسان بزرگی هست، فکر کرده بود الان که انقلاب شده است و این با شاه فالوده خورده بود، رفت از ایران. عملا این قضیه باید تعطیل می شد، ما هم که مدیر شده بودیم شبکه و به ورز بلد نبودیم. اما در دانشگاه بهداشت اسناد این قضیه وجود داشت، اساتیدی که با این ها کار کرده بودند، یکی از کسانی که با این ها کار کرده بود، آقای دکتر ملک هوسلی بود، آن موقع از آقای دکتر کوچک تربود و مثلا زیر دست ایشان بود، این ول نکرد، این که می گویم عقیده کار می کند، به نظر من آريالای دکتر ملک هوسلی یک روز هم برای شبکه کار نکرده بود اما ذهنش شبکه را گرفته بود که این حرف درس است، این آقا بلند شد آمد به وزارت بهداشت با آن لهجه قلدری یزدی اش به وزیر گفت من باید رئیس بشوم، این خیلی حرف مهمی هست، وزیر هم خدا پدر و مادرش را بیامرزد قبول کرد که این آقا رئیس بشود. زمان آقای دکتر مرندی. قرار بود معاون بهداشت بشود، عقل به خرج داد، ببینید این ها همه مهم است، یعنی نیست این نکرد که رئیس بشود و مقامی گیرش بیاید، نیت کرد که بشود قائم مقام وزیر در تأسیس نظام شبکه، این ها حرفش به نظر من اصلا علم نیست، زیرا وزیر قبول می کند ایشان قبول می کند مسئول وزارتخانه نشود اما قلدری را داشت، ایشان قبلا در سپاه بهداشت کار کرده بود، دو نفری با او کار می کردند در سپاه بهداشت و آدم های زحمت کشی بودند، یکی مرحوم آقای دکتر شادپور است و دیگری مرحوم آقای دکتر پیله رودی، این ها را پیدا می کند و می آورد، البته دو سه نفر بودند، یک نفر دیگر هم بود که برای آموزش، آقای دکتر سپندار هم بود که خدا رحمت کند ایشان را فوت کرد، اما این دو تا می شوند آدم اصلی، حالا سپندار و همه با دکتر ملک هوسلی در سپاه بهداشت کار کرده بودند. این ها آمدند و اسناد دانشکده بهداشت را که برای دانشگاه انگلیس بود و آقای دکتر برزگر داشت را دانه به دانه اش را خواندند و با هم درس خواندند و یاد گرفتند و بر آن مبنا، ما حالا دیدید پز می دهیم و می گوییم کاوریج همه مردم پوشش جامع مردم، آن ها برای پوشش جامع مردم برنامه ریزی کردند، گفتند توی این روستا صد نفر آدم هست و چقدر خدمت نیاز دارد؟! چه خدمت هایی واجب است؟! نیامدند بگویند اول مثل من بیچاره که فوق تخصص جراحی سرطان تربیت کن. ویاد مردم را می فهمیدند و در آمده بود و فلان بود، سطح بندی خدمات را بر این مبنا طراحی کردند، خانه بهداشت زاییده شد. یک روزی من مدیر عامل بهداری استان اصفهان بودم در همان روز های اول، طبقه ششم آمدم، یک اتاق داشتند اینها، خیلی بزرگ بود که دکتر پیله رودی و شادکام در آن جا بودند، یک تابلویی در اتاق بود که نوشته بود شیراز و اصفهان و تبریز و یک سری شاخص رویش گذاشته بودند که می توانست بگوید کدام استان اوضاعش خوب است یا بد است. دانشگاه هنوز نشده بودیم، من دانشگاهی بودم اما در حقیقت بهداری بود. دکتر پیله رودی روی زمین نشسته بود روی یک زیلویی، دکتر شادپور خدا رحمتش کند یک خورده شیک و زیبا و خوش بیان و خوش قلم مؤدب، همه چیز بود، او پشت میز بود، دکتر پیله رودی روی زمین نشسته بود و سیگاری هم دستش بود. نگاه کردم به تابلو گفتم من مدیر عامل اصفهان هستم، گفتند بله ما شما را می شناسیم و تحویل گرفتند و دکتر پیله رودی نگاه کرد و گفت اصفهان خیلی وضعش بد است. من گفتم وضع چیش بد هست؟! من هم لجم می گرفت یک بچه انقلابی این همه کار می کند، گفت در نظام شبکه خیلی اوضاع خراب است. من آن موقع اصلا نمی فهمیدم شبکه یعنی چه؟! گفتند ما یک نامه هم برای شما نوشتیم و دادیم دست آقای جهرمی زاده برایتان آورده اند، شاید باور نکنید که تمام وجودم خیس عرق شد و خجالت کشیدم، حتی نمی توانستم بحث کنم که بگویم نه ما خوب هستیم، نمی فهمیدم موضوع چیست و من چه خلافی با این ها کردم و چه کاری باید بکنم. می خواهم ایده را ببینید نسبت به یک کار خوب. اما اعتقاد داشتم که این کار خوب است و اصفهان آمدم، آقای محمد علی جهرمی زاده را صدایش کردم و الان دیدم ان جی او درست کرده است و نمی دانم چه کار می کند..؟! خیلی ایشان زحمت کشید، گفتم جهرم زاده این شبکه چیه؟! چرا به من نگفتی؟! گفت شما به من وقت نمی دهید، دیدم راست می گوید، ما یک عده جوان جمع شدیم هیئت رئیسه بهداری استان اصفهان هستیم و من هم مدیر عامل هستم. همه ما تازه پزشکی فارغ التحصیل شده بودیم، تازه من که پیرشان بودم 29 سالم بود. آن ها همه از من سه چهار سال جوان تر…، وقتی خودمان فکر می کنیم باید طراحی برنامه کنیم و اصلا فرصتی من به ایشان نداده بودم که بیا، این را آن موقع اول انقلاب همه از ما می ترسیدند و خیال می کردند که سر می بریم و اینها. گفتم نه باید بیایی و امشب به من درس بدهی. شب یعنی غروب، 5،6 بعد از ظهر آقای جهرمی زاده آمد و موضوع آن نامه را که به من نوشت دیدم که این نامه، یک نامه علمی هست و شاخص دارد و ارزیابی می کنیم، جمعیت را تقسیم می کنیم، گفتم این کار را باید بکنیم. گفت پس اجازه می دهید این پوشه را من بیاورم، رفت دو تا زونکن کاغذ آورد، این بیچاره برای توی این یک سال مکاتبه شده بود و این حرفها، هنوز مدیر عامل نه قبلی و نه بعد که من هستم وارد مسئله شبکه نشده ایم، ما وارد شبکه شدیم. آن جایی که دفتر مدیر عامل بود و من بودم خانه اشرف پهلوی بود. در هلال احمر و شیر خورشید آن روز. من طبقه پایینش را دفتر مدیر عامل کرده بودم و طبقه بالا جای شیکی بود، به طوری که شماتوی سالن که راه می رفتید موکتش اینقدر زخمات داشت و پایتان را که می گذاشتید فرو می رفت. در این طبقه همه کارشناسان بودند و مدیر عامل طبقه پایین بود. ته این اتاق، اتاق خواب اشرف بود و خیلی بزرگ بود، بسیار زیبا، به قدری این زیبا بود که هیچ کس حاضر نشده بود به این اتاق برود. فکر می کردند اگر به این اتاق بروند یقه شان را می گیرند که شما طاغوتی شدید، این اتاق خانم اشرف شد مقر ستاد شبکه ما در استان اصفهان که آقای جهرمی زاده و صفایی این هاآن جا بودند. کار ما این بود که روی دیوار بکشیم 17 شهرستان داریم و چند تا روستا داریم و چقدر جمعیت دارند و تقسیم بندی کنیم.
طبق دستور وزارتخانه یک شبکه می شد شبکه نمونه، اول یک شبکه درست می شد، برای ما شبکه شهر رضا انتخاب شده بود. من داشتم یاد می گرفتم و فهمید باید چه کار کنم، تقسیم بندی نیروی انسانی و تقسیم بندی تسهیلات، قبل آن چطور بود؟! همه ماشین های بهداشتی و کارشناسی در اصفهان بودند، در شبکه اصفهان سر پل فلزی صبح جمع می شدند صبحانه می خوردند، نه و ده راه می افتادند و یک جا مأموریت می رفتند که به ساعتشان بخورد چون باید یک کیلومتر می رفتند که به یک مأموریت ختم بشود، بعد بر می گشتند به شهر. شما نگاه می کردید یک سری روستا، هفته ای چهار بار بازدید می شد، یک سری روستا اصلا هیچ روستایی از ما نمی رفت، این وضعیت بود. صبح ها که می رفتیم آقای جهرمی زاده خیلی چیزها به من یاد داد، آقای صفایی پیروز داشتیم آن هم فوت کردند، صبح ها که می رفتیم روی شبکه ما که سر پل فلزی بود، بیست تا جیپ و این ماشین های بزرگ که می رفتند روستا و بیایند، این ها چهار بعداز ظهر همه پارک کرده بودند، این خدمت ما بود در حالیکه مردم یک طور دیگری زندگی می کردند، این با ذهن من جور در می آمد و همان جامع نگری که من بعدا راه انداختم، علم پیدا کردم جامع نگری کنم، این خودش جامع نگری بود، و این شغل من شد. این وضعیت را ما تا حدی در شبکه، به عنوان شبکه نمونه در شهررضا شروع کردیم که الگوترین شبکه در کشور شد، فقط بعضی خاطره کوچک را عرض کنم. من هفته ای یکی دوباره طبیعتا من مجبور بودم که به شهر رضا بروم برای جا انداختن شبکه، یک مدیر شبکه فوق العاده هم گذاشته بودم در آن جا، آقای دکتر ما خیلی سخت گیر بود و بند به بند اصولی که برای شبکه لازم بود رعایت کرد، ما رفتیم اونجا و امام جمعه محترم آن جا که مرد محترم و بزرگواری بود به من فرمودند اگر این حرف ها را تعطیل نکنی، من از اینجا تا اصفهان راهپیمایی می کنم، گفتم الهی قربونتون برم، من میام تکه به تکه بغلتان می کنم که خسته نشوید اما من هم راهپیمایی می کنم. دو تایی باهم دیگر می رویم نماز جمعه اصفهان با مردم حرف می زنیم، شما بگوی چرا این کار ها بده است و من هم می گویم چرا این کار ها خوب است، هر چه که از آب در آمد قبول است، قبول دارید؟! طبیعتا ایشان نمی توانست بگوید قبول دارم یا نه، گفت پس خودت برو به مردم بگو، بروید توی مسجد و به مردم بگویید.
به مسجد رفتیم و نیرو های شبکه آن جا بودند، منظورم از شبکه، شبکه بهداشت و درمان قبلی است، هنوز شبکه نشده، توی شهر رضا همه توی مسجد جمع شدیم، همه رفتند و ما هم کفشمان را در آوردیم و رفتیم تو که یک خورده ای شما صبر کنید قرار است اینطوری بشود و این برنامه اش هست، تقسیم خدمات می کنیم و …، اومدیم دیدیم کفشمان را بردند. آقای مدیر عامل بدون کفش، آقای حسین مظاهری که راننده من بود اما ما با هم رفت و آمد خانوادگی هنوز هم داریم یک دمپایی برایم جور کرد و با هم دیگر آمدیم و برگشتیم به شبکه و من رفتم دوباره خانه امام جمعه و گفتم من به این ها گفتم، این ها یک عده ای هستند که حتی کفش من را بردند، آن آقا سیبیلو که آمد پیش من او فحش و فضیحت می داد، اصلا مهم نیست که برایش چه اتفاقی می خواهد بیفتد، بالاخره با این درگیری ها، کاری کردیم که آن نماز جمعه محترم در نماز جمعه بعدها تشکر کرد از تمام کسانی که این کار را کردند و نمی دانید شما با چه گرفتاری ای به ورز تربیت می کردیم، به ورز کلاس شش کجا بود؟! در منطقه خور و بیابانک یک روستایی داریم که یک مذهب خاصی دارند، نه اهل سنت هستند و نه شیعه کامل اند، آن ها دخترانشان را به ما نمی دهند، من خانمم را بردم تا آن ها دخترانشان را گرفتم آوردم اصفهان که به من آموزش بدهند. به هر حال ما دو کار کردیم که جاهای دیگر این کارها را نکردند. یک اینکه در تمام استان شبکه را درست کردیم و قدم برداشتیم برای شبکه و یادگرفتیم سطح بندی خدمات یعنی چه و بیمارستان برای هر سطحی در نظر گرفتیم. حتی بیمارستان، نه فقط مرکز بهداشت و خانه بهداشت، کاری که ظلم شد بر شبکه و آن را ضعیفش کردند، زیر بیمارستان را از حیطه شبکه کشیدند بیرون، به همین جهت بیمارستان ها رها شدند، ببینید الان چه بلایی بر سر ما می آورند در نظام شبکه، قدرتمند هم هستند، چرا؟! چون از نظام شبکه بیرون آمد، اما ما آن موقع نظام شبکه دیده بودیم برای بیمارستان، سطح سه یا چهاربود پاسخگوی به سطوح دو و یک شبکه، برای هر شهری طراحی کردیم.
کار دومی که کردیم این بود که آن موقع شش آیتم در نظام psd 6979 در آلماهاتا تصویب شده بود، شش آیتم تصویب شده بود، ما پایمان را از شش آیتم آن طرف تر گذاشتیم و هم تعداد دارو هایمان را اضافه کردیم و به شصت قلم رساندیم و هم برای اولین با در تاریخ بهداشت روانی را در شبکه ادغام کردیم، من خدمت تان توضیح بدهم، بهداشت روانی را که من ادغام کردم در شبکه، برادرم آقای دکتر محیط مسئول بهداشت روانی وزارت خانه بود، به نظر من هیچ اطلاعی از شبکه و ادغام نداشتند اما با افتخار دعوت مارا پذیرفتند و آوردند، مسئول بهداشت روانی ژنو را دعوت کردند، (سازمان جهانی بهداشت) و اهل اروپای شرقی بود، بسیار باسواد بود و عکس هم داریم از ایشان، آن آقا را آوردند و ما توضیح دادیم که چگونه ادغام کردیم. بنابر این یادگرفتیم ادغام کردن آیتم را در نظام شبکه، در بسته نبود که فقط شش آیتم باشد، این تغییر کرد، دارو هم این نبود که حتما 40 قلم باشد، اضافه کردیم، مسئولیت پذیریش هم بالا رفته بود. این اتفاق ها باعث شده بود که اصفهان الگو بشود.
ماftt را در آورده بودیم، این بچه های نارس را با نذر، ببینید اینکه می گویند از ظرفیت مردم استفاده کنید، ما دیدیم آن موقع خیلی هموگلوبین زیر 9 چیزی قریب 70% زنان باردار ما هموگلوبین زیر 9 داشتند. زیر 9 یعنی اصلا پروتئین نخورده من بیام آهن بدهم؟! ما نذری راه انداختیم در تمام روستاهای استان، نذری پنج شنبه شب ها، هر پنج شنبه گاهی دو یا سه گوسفند کشته می شد، آشی درست می شد که محتوی اش را بهزاد شمس طراحی کرده بود، چقدر نخود، چقدر لوبیا و پروتئین و گوشت و فلان چقدر می شود؟! این کالری fft را شروع می کند آن وقت، چه چیز را به بچه زیر پنج سال بده، چه را به نوجوان بده، چه را به مادر باردار بده، سه گروه برای ما بودند. بچه شیرخوار زیر پنج سال و مادر باردار و نوجوان. با استفاده از ظرفیت های فرهنگی آن جا این نذر را درست کردیم، ما در تمام خانه بهداشت هایمان دیگ و قابلمه داشتیم، رئیس دیگ و قابلمه ها دکتر بهزاد شمس بود که هنوز هم هست. به نظرم نوشته هایش را هنوز دارد.
مجری: هرچه به ذهن خودم فشار می آورم که خلاصه کنم موضوع را، از دو سه موضوع نمی توانم بگذرم، یکی موضوع بسیج ملی ریشه کنی فلج اطفال هست و یکی بسیج ملی حذف یا ریشه کنی سرخک هست، واکسیناسیون سرخک، حالا به هر حال هرچه که به ذهنم می آید یکی از اسامی ای که به آن گره خورده حضرتعالی هستید.
یکی از کارهای خوب مدیریتی این است که بدانید مردم به چه نیاز دارند؟! برای آن برنامه ریزی کنید، گاهی نیاز مردم در بیان مردم نمی گنجد، یعنی آن که می گویم تقاضا هست و نیاز نیست.
یکی از کارهایی که من در تجربه ام به آن مفتخر هستم و امیدوارم صدقه جاریه باشد برای آینده آن دنیای ما، موضوع های غربالگری است، شما می دانید اولین بار در تاریخ غربالگری تیروئید را راه انداختم، برای اولین بار طرح تالاسمی را راه انداختیم، برای واکسیناسیون سرخک و سرخچه که فرمودید یک سابقه ای دارد قریب ده سال، یعنی ده سال وزارتخانه مصوب کرده بود که واکسن سرخک و سرخچه را بزند و هر دفعه که توی کار رفته بودند نتوانستند بزنند. همه موارد هم آن شورای واکسیناسیون تصویب کرده بود و من تصمیم گرفتم که بزنم، با معاونین بهداشتی قبلی که یکی از آن ها آن موقع معاون هماهنگی وزارت محترم هم بود، آن پزشک متخصص اطفال بود، مخالف بود، گفتیم چرا؟! چرا نزدی؟! چرا حالا مخالفی؟! گفتند نمی شود و کار سختی است و آقای وزیر هم که جناب دکتر پزشکیان عزیز بود، به دلیل فرمایشات ایشان مخالف بود. ما یواش یواش خواندیم و دیدیم حرف علمی و درست است. ما محاسبه مان را کردیم و حالا آدم هارا چطور انتخاب کنیم کاری نداریم، بین پنج تا پنجاه سال قرار شد که بزنیم، اینها می شدند سی میلیون، خارجی ها را که قاطی کردیم شدند 33 میلیون، برای 33 میلیون باید برنامه ریزی می کردیم، واکسن هم یک ماده بیولوژیک است و بایستی می آمد با یخچال و با آن می رفت به سراسر کشور با زنجیره سرد مناسب توزیع می شد و در روز فلان هم با هم دیگر شروع می شد. یکی از زیبا ترین کارهایی که انجام شد آن بود، به طوری که الان شما می بینید دنیا دارد سرخک می گیرد، اروپا و آمریکا دارند سرخک می گیرند و ما ورقه الیمینشین سرخک را گرفتیم، گواهی بین المللی حذف سرخک را داریم، به دنیا نشان دادیم که چگونه و ما کی به فکر افتادیم و دنیا به این فکر نیفتاد و هنوز داریم پز اش را می دهیم. هنوز آمریکای شمالی و اروپای غربی ما مرگ و میر سالیانه سرخک داریم اما ما نداریم.
این را می خواهم بگویم که ما حتی عالم به مطلب هم نبودیم، اما عشق به مطلب و ساختار های ذهنی داشتیم. اگر کسی این دید را داشت از متخصصین هم استفاده می کند و یاد می گیرد و آن کار تکنیکی را می کند، اگر نداشت پا در گل می ماند.
بدون دیدگاه