حسادت
امام صادق (علیه السلام) فرمود: اساس کفر سه چیز است؛ حرص، استکبار، و حسادت ورزیدن[1]؛ حرص باعث شد تا حضرت آدم (علیه السلام) پس از نهی از خوردن میوه درخت ممنوعه به سراغ آن برود، اما استکبار سبب شد تا ابلیس پس از امر به سجده آدم از آن سرپیچی کند، و حسد سبب قتل یکی از فرزندان آدم به دست دیگری شد.
گناهی که در لشکر یزید زیاد بود و در بین بسیاری از خواص نیز وجود داشت که باعث عدم کمک به امام زمان خودشان شد، حسد بود.
مواجهه با نعمت چندگونه است:
- غبطه: هم برای خود بخواهیم، و هم برای دیگری؛ که امام صادق (علیه السلام) فرمودند مومن غبطه میخورد اما حسادت ندارد.
- بخل: من داشته باشم به هیچکس هم نمیدهم.
- ایثار: مهم نیست که من داشته باشم، ولی او داشته باشد.
- حسادت: حالا که من ندارم، او هم نباید داشته باشد؛ که خیلی خطرناک است در حدی که خداوند در سوره فلق به پیامبر (صلی الله علیه و آله) میگوید: از شر حسود موقعی که میخواهد حسادت کند، فقط به خدا پناه ببر: «قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ مِنْ شَرِّ مَا خَلَقَ وَمِنْ شَرِّ غَاسِقٍ إِذَا وَقَبَ و َمِنْ شَرِّ النَّفَّاثَاتِ فِي الْعُقَدِ و َمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَدَ».
– زن و شوهری بودند که بسیار به هم علاقه داشتند. روزی خانم در مجلسی از شوهرش تعریف میکرد و یک نفر (این شخص خودش طلاق گرفته بود) گفت: خیلی هم مطمئن نباش! و از آن به بعد بهانه گیری و مشکلات خانم شروع شد تا به طلاق کشید.
حسادت در روایات
حضرت علی (علیه السلام): «رأس الرذایل الحسد»[2]. حسد سرآمد همه زشتیها است.
حضرت لقمان به پسرش فرمود حسود 3 علامت دارد:« للحاسد ثلاث علامات: یغتاب اذاغاب، و یتملق اذا شهد، و یشمت بالمصیبه»[3].
غیبت وقتی که نیستی؛ چاپلوسی وقتی هستی؛ شماتت وقتی مصیبت زده ای!
حسود قبل از اسیب به دیگران، خودش را نابود میکند، چون دائما در حال غصه خوردن است. از چاقی دیگران لاغر میشود!
برادران یوسف از حسادت به یوسف، خودشان و خانواده صمیمیشان را از بین بردند.
چرا حسادت میکنیم؟
- عدم اعتقاد به قضا و قدر الهی؛ یعنی یک سری نعمات را خدا به او داده و یک سری دیگر را به ما.
- عدم اعتقاد به بی ارزش بودن دنیا؛ خداوند میفرماید دنیا ذره ای است، یعنی گلی است که برای کسی باز نشد!
- خیال اینکه اگر دیگران چیزی را نداشته باشند، به او میرسد (مهم ترین مورد).
- عدم اعتقاد به قادر بودن خداوند.
حسادت در چه چیزهایی است؟
قدرت، ثروت، خانواده، علم، دین و حتی بعضی اوقات جزئیات کوچک زندگی!
داستانی عجیب درباره حسد
در زمان یکی از خلفا، مرد ثروتمندی غلامی خرید. از روز اولی که او را خرید، مانند یک غلام با او رفتار نمیکرد، بلکه مانند یک آقا با او رفتار میکرد. بهترین غذاها را به او میداد، بهترین لباسها را برایش میخرید، وسائل آسایش او را فراهم میکرد و درست مانند فرزند خود با او رفتار میکرد. غلام میدید که اربابش همیشه در فکر است، همیشه ناراحت است. بالاخره ارباب حاضر شد او را آزاد کند و سرمایه زیادی هم به او بدهد.
یک شب ارباب درد دل خود را با غلام در میان گذاشت و گفت: من حاضرم تو را آزاد کنم و این مقدار پول هم بدهم، ولی میدانی برای چه اینهمه خدمت به تو کردم؟ فقط برای یک تقاضا، اگر تو این تقاضا را انجام دهی هر چه که به تو دادم حلال و نوش جانت باشد، و بیش از این هم به تو میدهم ولی اگر این کار را انجام ندهی من از تو راضی نیستم. غلام گفت: هر چه تو بگوئی اطاعت میکنم، تو ولی نعمت من هستی و به من حیات دادی. گفت: نه، باید قول قطعی بدهی، میترسم اگر پیشنهاد کنم، قبول نکنی. گفت: هر چه میخواهی پیشنهاد کنی بگو، تا من بگویم ” بله “. وقتی کاملا قول گرفت گفت: پیشنهاد من این است که در یک موقع و جای خاصی که من دستور میدهم، سر مرا از بیخ ببری. گفت: آخر چنین چیزی نمیشود. گفت: خیر، من از تو قول گرفتم و باید این کار را انجام دهی. نیمه شب غلام را بیدار کرد، کارد تیزی به او داد، و با هم به پشت بام یکی از همسایهها رفتند. در آنجا خوابید و کیسه پول را به غلام داد و گفت: همینجا سر من را ببر و هر جا که دلت میخواهد برو.
غلام گفت: برای چه؟ گفت: برای اینکه من این همسایه را نمیتوانم ببینم. مردن برای من از زندگی بهتر است. ما رقیب یکدیگر بودیم و او از من پیش افتاده و همه چیزش از من بهتر است. من دارم در آتش حسد میسوزم، میخواهم قتلی به پای او بیفتد و او را زندانی کنند. اگر چنین چیزی شود، من راحت شده ام. راحتی من فقط برای این است که میدانم اگر اینجا کشته شوم، فردا میگویند جنازه اش در پشت بام رقیبش پیدا شده، پس حتما رقیبش او را کشته است، بعد رقیب مرا زندانی و سپس اعدام میکنند و مقصود من حاصل میشود! غلام گفت: حال که تو چنین آدم احمقی هستی، چرا من این کار را نکنم؟ تو برای همان کشته شدن خوب هستی. سر او را برید، کیسه پول را هم برداشت و رفت. خبر در همه جا پیچید. آن مرد همسایه را به زندان بردند، ولی همه میگفتند اگر او قاتل باشد، روی پشت بام خانه خودش که این کار را نمیکند. پس قضیه چیست؟ معمائی شده بود. وجدان غلام او را راحت نگذاشت، پیش حکومت وقت رفت و حقیقت را اینطور گفت: من به تقاضای خودش او را کشتم. او آنچنان در حسد میسوخت که مرگ را بر زندگی ترجیح میداد. وقتی مشخص شد قضیه از این قرار است، هم غلام و هم مرد زندانی را آزاد کردند.
چطور حسادت مان را از بین ببریم؟
- ایمان به آیه 216 بقره: «عَسي أن تكرَهوا شَيئاً وهو خيرٌ لكم وَعسي أن تُحِبّوا شيئاً وهو شَرٌّ لكم». چه بسیار چیزهایی که شما دوست دارید و به ضرر شمایند، و چه بسیار چیزهایی که دوست ندارید که به سود شمایند.
- سعی کنیم وقتی نعمت به دیگران میرسد، شکرگذار و خوشحال باشیم و همه را اعضای خانواده خودمان بدانیم؛ و موقع بدی رسیدن به دیگران نیز ناراحت شویم.
افراد زیادی برای حسادت با امام حسین(علیه السلام) جنگیدند، و میگفتند چرا او نوه پیامبر (صلی الله علیه و آله) باشد ما نباشیم؟ چرا او امام باشد ما نباشیم؟ خواصی که در مدینه ماندند و به یاری اباعبدالله نیامدند، میگفتند چرا او دستور بدهد.
جمله حضرت زینب (س) در مجلس یزید: شما از حسادت بود که حسین را کشتید؛ ممکن است بعد از ظهور ولی عصر (عج) نیز برخی افراد بخاطر حسادت با ایشان بیعت نکنند.
[1] کلینی، کافی، ج 2، ص 289، دار الکتب الاسلامیة، تهران، 1365ش
[2] مستدرک الوسائل، ج 2، ص 328
[3] خصال، ص 121
بدون دیدگاه