دیده بود بروجردی فرمانده منطقه است، آمده بود پیشش. گفته بود دشمن دارد میآد جلو، هیچ امکاناتی هم نیست. بروجردی هم که همیشه ی خدا میخندید. این بار هم خندیده بود. طرف عصبانی شده بود؛ زده بود زیر گوشش. برای چندمین بار بود که یکی میزد توی گوش بروجردی. بلند شده بود، صورتش را بوسیده بود، گفته بود شما خسته شدهای. بیا بشین. درست میشه. [1]
[1] یادگاران، جلد 12 کتاب شهید بروجردی، ص 62
بدون دیدگاه