یک شب که مسعود را در مسجد دیدم، از او پرسیدم: «در جبهه چه میکنی؟» گفت: در جبهه آرپی جی زن بودم ولی وقتی فرمانده گفت که به حد نیاز آرپی جی زن داریم اما برای حمل مجروح به افرادی نیاز داریم، شنیدم که افرادی گفتند: «ما آمدهایم جنگ تا تانک بزنیم و عراقی بکشیم، حالا باید مجروح حمل کنیم؟» ناراحت شدم و به فرمانده گفتم: «من حاضر هستم، حالا که وظیفه چنین اقتضا میکند که در خدمت مجروحین باشیم، چرا که نه؟ افتخار هم باید کرد». [1]
[1] خاطرهای از شهید مسعود کرمانی، کتاب سیرت شهیدان، ص 96
بدون دیدگاه