شخصی داشت از دنیا میرفت. دوستان او به بالینش رفتند و شهادتین را به او تلقین میکردند تا تکرار کند. هر چه شهادتین را میگفتند، او میگفت: «نمی گویم نشکن. نمیگویم نشکن»!
بعد از این ماجرا، حال یا آن شخص بهبود یافت یا اینکه او را در خواب دیدند، از او پرسیدند چرا شهادتین را نمیگفتی؟
گفت: من آینهای داشتم که بسیار آن را دوست داشتم. وقتی که خواستم شهادتین را بگویم، شیطان با سنگی کنار آن آینه ایستاده بود و میگفت اگر شهادتین را بگویی، آینه را میشکنم. من هم گفتم: «نمی گویم نشکن. نمیگویم نشکن»!