مسابقهی کشتی به فینال رسیده بود. عباس با این بُرد قهرمان میشد، چیزی که آرزوی هر ورزشکاری است. همهی تماشاگران در انتظار مسابقهی فینال بودند. نوبت عباس رسید. بلندگوی سالن چند بار اسم عباس را خواند: «عباسحاجیزاده با دوبندهی آبی … ». رقیب عباس روی تشک آمده بود اما خبری از عباس نبود. مربی عباس هم گیج شده بود. تمام سالن را گشتیم اما خبری از عباس نبود. فایده نداشت. داور دست رقیب عباس را بالا برد. بعد از چند لحظه، عباس وارد سالن شد. با عجله به سمتش رفتم و گفتم: «کجا بودی؟! اسمت را خواندند. نبودی!». با آرامش گفت: «وقت نماز بود. رفتم مسجد نماز بخوانم». مانده بودم چه بگویم.[1]
[1] . زیر این حرف ها خط بکشید، ص ۱۹ .
بدون دیدگاه