شغالي بود که از شغال بودن خود خسته شده بود. گفت من دیگر نمیخواهم شغال باشم و دوست دارم طاووس باشم. روزي چند پرطاووس پيدا کرد. با خوشحالي پرها را به سر و بدنش چسباند و پيش دوستانش رفت. دوستانش، از کوچک و بزرگ دور او جمع شدند. يکي گفت: «چه شغال زيبايي، مثل پرندههاست!»
يکي گفت: «چه پرندهي زيبايي، مثل شغالهاست!»
شغال مغرور گفت: «من هيچ کدام از اينها نيستم. من طاووسم! حالا هم نيامدم که خودم را نشان بدهم. آمدهام بگویم ديگر نميخواهم با شما شغالها زندگي کنم!»
شغال اين را گفت و از راهي که آمده بود، برگشت. رفت تا به گلهي طاووسها رسيد. صداي عجيبي از خودش درآورد که بگويد من هم طاووس هستم. طاووسها که تعجب کرده بودند، از گوشه و کنار آمدند و دور شغال جمع شدند. يکي گفت: «تو ديگر که هستي؟»
يکي گفت: «چرا اين پرها را به خودت زدي؟»
شغال گفت: «من هم طاووسم، درست مثل شما! اينها هم پرهایم هستند.»
طاووسها زير خنده زدند و گفتند: «دست از اين مسخره بازي بردار و زودتر از اينجا برو.»
شغال گفت: «کجا بروم؟ من طاووسم و بايد پيش شما زندگي کنم!»
طاووسها که ديدند شغال دستبردار نيست، ريختند سرش و تا ميخورد، نوکش زدند. شغال، با حالِ زار، پيش دوستانش برگشت. اما آنها هم او را به جمعشان راه ندادند و تا میخورد، کتکش زدند. شغال بيچاره از اينجا مانده و از آنجا رانده شد. گوشهای افتاد. از درد و ناراحتی، زوزه میکشید. یکی داشت رد میشد. گفت: «تو اگر بر شغال بودن خودت قانع بودی، نه نوک میخوردی و نه مشت و لگد!»[1]
[1] . با تغییرات از : شمس، محمدرضا، 1394 ، افسانههاي اينور آب، تهران، نشر افق، چاپ اول.
بدون دیدگاه