مُفضّل بن عمر یکی از اصحاب امام صادق (علیهالسلام) است. رفت در مسجد مدینه نماز بخواند. خلوت بود. خودش میگوید: «بعد از نماز، من درباره پیغمبر و عظمت او فکر میکردم». در همان حال ابن ابیالعوجاء ـ که یکی از زنادقه بود، -یعنی اصلاً خدا را قبول نداشت – آمد کناری نشست؛ به طوری که فاصله زیادی با مفضّل نداشت. بعد یکی از هم فکرانش هم آمد کنار او نشست. شروع کردند با همدیگر صحبت کردن. در بین صحبتها یک دفعه ابن ابیالعوجاء گفت: من هرچه درباره عظمت این آدم که در اینجا مدفون شده فکر میکنم، متحیرم. ببین چه کرده است! چگونه به گردن مردم افسار زده است! در پنج وقت صدای شهادت به پیامبری او بلند است. شروع کرد به کفر گفتن راجع به خدا، پیغمبر، قیامت و… .
مفضّل آتش گرفت، نتوانست طاقت بیاورد. آمد نزد او و با عصبانیت گفت: ای دشمن خدا! در مسجد پیغمبر خدا چنین سخنانی میگویی؟! او پرسید: تو کیستی و از کدام نحله از نحلههای مسلمین هستی؟ از اصحاب کلامی؟ از فلان فرقه هستی؟ بعد گفت: اگر از اصحاب جعفر بن محمد هستی، ما همین حرفها و بالاتر از اینها را در حضور خودش میگوییم، با کمال مهربانی همه حرفهای ما را گوش میکند؛ به طوری که ما گاهی پیش خودمان خیال میکنیم که تسلیم حرف ما شد و عن قریب او هم حرف ما را قبول میکند. بعد با یک سعه صدری شروع میکند به جواب دادن؛ تمام حرفهای ما را جواب میدهد. یک ذره از این عصبانیتهایی را که جناب عالی دارید، او ندارد، ابداً عصبانی نمیشود.
مفضّل برمیخیزد، خدمت امام صادق (علیهالسلام) میرود و میگوید: یا ابنَ رسول اللَّه! من یک چنین گرفتاری پیدا کردم. حضرت تبسم میکند و میفرماید: ناراحت نباش. اگر دلت میخواهد فردا صبح بیا من یک سلسله درس توحیدی به تو میگویم که بعد از این اگر با این طبقه مواجه شدی، بدانی چه جواب بدهی. کتاب توحید مفضّل که امروز در دست است، مولود این جریان است. [1]
[1] . مجموعه آثار استاد شهید مطهری (آینده انقلاب اسلامی ایران)، ج۲۴، ص۳۹۷ ـ ۳۹۶
بدون دیدگاه