در سفري كه مرحوم سيد حسن مدرّس به استانبول داشت. دولت عثماني براي احترام به ايشان، دستور داد يك واگن اختصاصي در اختيارش گذاشته شود، تا اگر در بين راه خواستند استراحت كنند. مدرّس بلند شد، قليان تميزي چاق كرد و چاي خوش عطري دم كرد و براي كارمندان و محافظان قطار برد. رئيس قطار از سيماي ساده ي مدرّس فكر كرد او قهوه چي است. گفت: يك چاي ِديگر هم بدهيد. مدرّس با كمال خوشرويي چاي ِدوم را هم برد. وقتي به مقصد رسيدند، رييس قطار پيش آمد و به مترجم گفت كه مي خواهد پول چاي را بدهد. مترجم گفت: پول لازم نيست. رئيس قطار گفت: مايل نيستم ضرري متوجه پيرمرد ِقهوه چي بشود.

در همين وقت، جمعي از هيئت، استقبال كردند و مدرس را با احترام، پيشاپيش بردند. مترجم به مسئول آن قطار گفت: اصلاً اين واگن فوق العاده، براي همين مرد محترم به قطار اضافه شده است. رئيس كه هم از اين ماجرا شرمنده شده بود و هم از فروتني مدرّس تعجّب كرده بود، رو به دوستان گفت: به خدا سوگند كه بعد از حضرت عمر، ما آقايي به اين بزرگواري نديده ايم. [1]

[1] محيط ادب، انتشارات يغما ص 377

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید