مشهور است که جوانی در اوایل زندگی خود در کنار تبلیغ و ارشاد، به کار کشاورزی در روستای خود «نیار»[1] اشتغال داشت.
روزی در زمانی که مشغول زراعت بود. جوی آب، سیبی را با خود آورد و ایشان هم آن را گرفته و خورد. بلافاصله با خود گفت: «این سیب برای که بود؟ و چرا آن را خوردم؟»
کسی را در مزرعه به کار گمارد و از کنار آب، برای پیدا کردن صاحب سیب به راه افتاد.
پس از مدتی صاحب باغ را پیدا کرد و جریان را به او گفت. صاحب باغ که مرد روشن ضمیری بود، او را انسان خوبی یافت. به او گفت: «آیا ازدواج کرده ای؟»
گفت: «خیر، ازدواج نکردهام».
صاحب باغ گفت: «آب کشاورزی شما از توی همین باغ میگذرد و سیب هم مال درختان این باغ است و من آن را حلال نمیکنم».
هر چه ایشان اصرار نمود و حتی خواست پول بدهد، قبول نکرد.
گفت: «با یک شرط حلال میکنم. دختری دارم اگر با آن دختر ازدواج کنید که البته هم کور است، هم کر است و هم شل، حلال میکنم».
پدر مرحوم مقدس اردبیلی ناگزیر قبول نمود.
صاحب باغ او را به خانهی خود برد. مجلس جشن عروسی برقرار کرد. ایشان به حجله روانه شد. وقتی تازه داماد، نوعروس را در نهایت کمال و جمال دید، پدر عروس را خواست و از او پرسید: «شما که گفتید دختر من کور و کر و شل است. این دختر آن چنان نیست.»
پدر دختر اظهار داشت: «این که گفتم دخترم کر است؛ چون غیبت کسی را نشنیده است، کور است؛ چون با دیدهی خود به نامحرمی ننگریسته است، شل است؛ چون بدون اجازهی پدر و مادرش از خانه بیرون نرفته است».
شیخ محمد اردبیلی همسر خود را برداشته و پیش پدر و مادر خود به نیار آورد.[2]
[1] . نیار، روستایی است در سه کیلومتری شهر اردبیل و هماکنون، متصل به اردبیل شده است.
[2] . مجله پیام حوزه، تابستان و پاییز 1375 ، شماره 10 و 11 ، داستانهایی از زندگی فقیه محقق مقدس اردبیلی قدس سره (1) ؛ در کتاب سرمایه سعادت و نجات، (ص 29 – 31) همین حکایت را با اندک تفاوت بدون این که نام اردبیلی و پدرش برده شود، نقل کرده است.
بدون دیدگاه