رفته بود شمال غرب، مأموریت فرستاده بودندش. بعد از یک ماه که برگشته بود اهواز، دیده بود لیلا مریض شده، افتاده روی دست مادرش. یک زن تنها با یک بچهی مریض. باز هم نمیتوانست بماند و کاری کند. باید برمیگشت. رفت توی اتاق. در را بست. نشست و یک دل سیر گریه کرد. [1]
[1] یادگاران، جلد ده، کتاب شهید زین الدین، ص 68
بدون دیدگاه