چشم‌‌های بی رمقش که به من افتاد، خنده‌‌ای کرد و گفت: «بله. رسول شهید شد». نمی‌‌دانستم چه بگویم؟ رفته بودم تسلیت بگویم. خوشحال بود. می‌‌خندید. نفهمیدم دوباره کی به هوش آمد. چشم‌‌هایش نیمه باز بود، اشک‌‌هایش روی صورتش می‌‌ریخت. می‌‌گفت: «رسول یک تیر خورد و رفت. من این همه تیر خوردم، هنوز این جام». تازه از اتاق عمل صحرایی بیرون آمده بود. رنگ به صورت نداشت. هر چه اصرار کردم که شما برادر بزرگ رسول هستید، باید برای مراسم خودتان را برسانید، می‌‌گفت «نه!». آخر عصبانی شد و گفت: «مگه نمی‌‌بینی بچه‌‌ها کشیدند جلو؟ تازه اول عملیاته. کجا بذارم برم؟».  [1]

[1] یادگاران، جلد هشت، کتاب شهید ردانی پور، ص 36

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید