باران خيلي تند مي آمد. به من گفت «من مي رم بيرون» گفتم «توي اين هوا کجا مي خواي بري؟» جواب نداد. اصرار کردم . بالاخره گفت «مي خواي بدوني ؟ پاشو تو هم بيا». با لندرور شهرداري راه افتاديم توي شهر. نزديکيهاي فرودگاه يک حلبي آباد بود. رفتيم آنجا. توي کوچه پس کوچههايش پر از آب و گل و شل بود. آب وسط کوچه صاف مي رفت توي يکي از خانهها در خانه را که زد، پيرمردي آمد دم در ما را که ديد، شروع کرد به بد و بي راه گفتن به شهردار. مي گفت «آخه اين چه شهرداريه که ما داريم؟ نمي آد يه سري بهمون بزنه ، ببينه چي مي کشيم». آقا مهدي بهش گفت «خيله خب پدرجان . اشکال نداره . شما يه بيل به ما بده، درستش مي کنيم؟» پيرمرد گفت «بريد بابا شماهام! بيلم کجا بود». از يکي از همسايهها بيل گرفتيم. تا نزديکيهاي اذان صبح توي کوچه، راه آب مي کنديم. [۱]
[۱] . يادگاران کتاب مهدي باکري، طه فروتن، ص ۱۵