یکى از پولدارانِ خوشگذارانِ از خدا بىخبر که همواره در عیش و عشرت به سر مىبرد، روزى در کنار درب خانهاش نشسته بود.
بانویى به حمام معروف «منجاب» مىرفت، ولى راه حمام را گم کرد، و از راهرفتن خسته شده بود، به اطراف نگاه مىکرد، تا شاید شخصى را بیابد و از او بپرسد. چشمش به آن مرد افتاد. نزد او آمد و از او پرسید: «حمام منجاب کجاست؟»
آن مرد به خانهی خود اشاره کرد و گفت: «حمام منجاب همینجاست».
آن بانو به خیال این که حمام همانجاست، به آن خانه وارد شد. آن مرد فوراً درب خانه را بست و به سراغ او آمد و تقاضاى زنا کرد.
زن دریافت که گرفتار مرد هوسباز شده است. چارهاى جز حیله ندید و گفت: «من هم کمال اشتیاق را دارم، ولى چون کثیف هستم و گرسنه، مقدارى عطر و غذا تهیه کن تا با هم بخوریم. بعد، در خدمتتان باشم».
مرد قبول کرد و به خارج خانه رفت و عطر و غذا تهیه کرد و برگشت. زن را در خانه ندید. بسیار ناراحت شد و آرزوى زنا با آن زن در دلش ماند.
مدتها از این ماجرا گذشت تا این که در بستر مرگ افتاد. آشنایان به بالین او آمدند و او را به کلمهی «لاالهالاالله، محمدرسولالله» تلقین مىکردند.
او به جاى این ذکر، این شعر را در حسرت آن زن را مى خواند: «یا رُبَّ قائِله یَوما و قَدْ تعِبَتْ / اَیْنَ الطَّریقُ اِلى حَمّامِ مَنْجابٍ»؛ چه شد آن زنى که خسته شده بود و مىپرسید راه حمام منجاب کجاست؟[1]
[1] . یکصد موضوع ۵۰۰ داستان، سید على اکبر صداقت، ص ۲۶۵ (با اندکی تلخیص) ؛ به نقل از کشکول شیخ بهایی، ج ۱ ، ص ۲۳۲ .
بدون دیدگاه