شخصی تعریف میکند که در دبیرستان سه دوست بودیم که همه جا با هم میرفتیم. وقتی که وارد دانشگاه شدیم یکی از ما سه نفر که نامش مهیار بود، برای تحصیل به خارج از کشور رفت. این فرد خانواده بسیار بی بند و باری داشت. دو سال بعد در روزنامهها نوشته بودند که شخصی به نام مهیار به دلیل مصرف بیش از اندازه مواد مخدر بازداشت شده و در حالت کما قرار دارد. پس از مدتی این شخص که همان دوست ما بود برگشت در حالی که به شدت به مواد مخدر اعتیاد داشت. ایشان در زمینه مخابرات نخبه بود و به دلیل اعتیاد نتوانست در صدا و سیما استخدام شود. در زمان آقای خلخالی او را بازداشت کردند و به زندان بردند. در زندان مسابقه ای برگزار کردند و گفتند نفر اول آزاد خواهد شد و مهیار به خاطر استعداد عجیبی که داشت اول شد و از زندان بیرون آمد. اما دوباره اعتیاد خود را شروع کرد. خانواده او میخواستند به طریقی از دست او خلاص شوند. در آن زمان من در جبهه بودم. وقتی برگشتم روزی نزد من آمدند و گفتند فکری به حال مهیار بکنید. رفتم و با او صحبت کردم و در حالی که نعشه بود به او گفتم: جبهه میآیی؟ او هم قبول کرد و او اصلا نمیفهمید که چه میگوید. وقتی به پدرش که اصلا انقلاب را قبول نداشت، گفتم که میخواهم او را به جبهه ببرم، چون میخواست از دستش خلاص شود، خیلی راحت قبول کرد. پدرش یک سری داروهای ترک اعتیاد به من داد تا در زمان نعشگی به او بدهم. به مهیار گفتم که در جبهه مواد مخدر ممنوع است، گفت اشکالی ندارد میآیم. وقتی جبهه رفتیم حتی نماز را نمیدانست. به او گفتم: اینجا هر کاری من انجام میدهم تو هم باید انجام دهی. حتی رکوع و سجده نماز را نمیدانست و برایش سوال بود که چرا یک بار خم میشوند و دو بار پیشانی بر زمین میگذارند. در جبهه بالاجبار به او مواد نمیرسید و کم کم بعد از مدتی متحول شد. او را به قسمت مخابرات در جبهه فرستادیم و پیچیدهترین کدهای عملیاتی را بسیار راحت باز میکرد. یک روز در کردستان در هوای خیلی سرد وقتی به قسمت مخابرات رفتم دیدم همه از جمله مهیار در حال لرزیدن هستند ولی چون نزدیک عملیات بود حاضر نشد آنجا را ترک کند. بعد از اتمام عملیات و چند ساعت بعد از آن با من تماس گرفت و گفت فلانی اگر جبهه نمیآیی، من میروم. گفتم چه شد برویم خانه. گفت: اصلا خانواده من جنگ را نمیفهمند و نمیتوانم این زندگی را تحمل کنم و میخواهم برگردم جبهه. پدرش هر کار کرد نتواست مانع او شود. او رفت جبهه و به سرعت پیشرفت کرد تا زمانی که به شهادت رسید. یک روز به من گفتند که در قسمت مخابرات چند نفر شهید شدند ولی قابل شناسایی نیستند. من وقتی رفتم از زنجیر نقرهای که در گردنش بود تشخیص دادم که او مهیار است. وقتی به خانواده او اطلاع دادیم، خانوادهاش از حضور در تشیع جنازه او امتناع کردند و نرفتند. در تشیع جنازه او فقط 13 نفر بودند. برای چهلم او به همه گفتیم و مراسم بسیار با شکوهی برای او برگزار شد.[1]
[1]. کتاب تا شهادت، ص 28
بدون دیدگاه