شهید برونسی در عملیات رمضان فرمانده است، تیربار دشمن میگیره تو گردان عدهای شهید میشن گردان زمین گیر میشه. سید کاظم حسینی میگه من معاون شهید برونسی بودم، اصلاً بچهها نمیتونستن سرشونو بلند کنن، یه دفعه دیدم شهید برونسی بیسیم چی و پیک و همه رو ول کرد و رفت یه جا به سجده افتاد، رفتم دیدم آروم آروم داره گریه میکنه، میگه یا زهرا مدد، مادر جان مدد… بهش گفتم حالا وقت این حرفا نیست، پاشو فرماندهی کن بچههای مردم دارن شهید میشن. میگفت شهید برونسی انگار مرده بود و اصلاً توجهی به این خمپارهها و حرفهای من نداشت. گفت بعد از لحظاتی بلند شد و گفت: سید کاظم گفتم بله، گفت سیدکاظم این جا که من ایستادم قدم کن، 25 قدم بشمار بچههای گردان رو ببر سمت چپ، بعد 40 قدم ببر جلو. گفتم بچهها اصلاً نمیتونن سرشونو بلند کنن عراقیها تیربارو گرفتن تو بچهها، چی میگی؟ گفت خون همه بچهها گردن من، من میگم همین. گفت: وقتی این دستورو داد آتیش دشمنم خاموش شد، 25 قدم رفتم به چپ، 40 قدم رفتم جلو، بعد یه پیرمردی بود توی گردان ما خوب آرپیچی میزد، یه دفعه شهید برونسی گفت فلانی آرپیچی بزن، گفت آقای برونسی من که تو این تاریکی چیزی نمیبینم. گفت بگو یا زهرا و شلیک کن. میگفت: یا زهرا گفت و شلیک کرد و خورد به یه تانک و منفجر شد. تمام فضا آتیش گرفت و فضا روشن شد. گفت اون شب 80 تانک دشمن رو زدیم و بعد عقب نشینی کردیم. چند روز بعد که سپری شد و رفتیم شهدا رو بیاریم، رفتم اونجا که شهید برونسی به سجده افتاده بود و میگفت یا زهرا مدد، نگاه کردم دیدم جلومون میدون مین هست. قدم شماری کردم 25 قدم به چپ دیدم معبریه که دشمن توش تردد میکرده اگر من 30 قدم میرفتم اونورتر توی مینها بودم. 40 قدم رفتم جلو دیدم میدان مین دشمن تموم میشه. رفتم دیدم اولین تانک دشمن رو که زدن فرماندههای دشمن با درجههای بالا افتادن بیرون و کشته شدن. شهدا رو که جمع کردیم، برگشتیم تو سنگر نشستم، گفتم آقای برونسی من بچهی فاطمهام، من سیدم، به جدهام قسم از پیشت تکون نمیخورم تا سِر اون شب رو بهم بگی، تو اون شب تو سجده افتادی فقط گفتی یا زهرا مدد، چی شد یه دفعه بلند شدی گفتی 25 قدم به چپ؟ 40 قدم جلو، بعد به آرپیچی زن گفتی شلیک کن؟ شلیک کرد به یه تانک خورد که فرماندهان دشمن تو اون تانک بودن؟ قصه چیه؟ گفت سید کاظم دست از سرم بردار. گفتم نه تا این سِر رو نگی رهات نمیکنم، گفت میگم ولی قول بده تا زندهام به کسی نگی. گفتم باشه. گفت تو سجده بودم همینطور که گفتم یا زهرا مدد، (توعالم مکاشفه) یه خانومی رو دیدم به من گفت چی شده؟ گفتم بی بی جان موندم؛ اینا زائرین کربلای حسین تو هستند، اینجا موندن چهکنم؟ گفت آقای برونسی جلوت میدون مینه، حرکت نکن، 25 قدم برو به سمت چپ، اونجا معبر دشمنه، از اونجا بچهها رو 40 قدم ببر جلو میدون مین تموم میشه فرماندههای دشمن یه جا جمع شدن تو تانک جلسه دارن آرپیچی رو شلیک کن ایشالا تانک منفجر میشه و شما انشاءالله پیروز میشی.[1]
[1]. خاک های نرم کوشک، به تخلیص، ص 101 .
بدون دیدگاه