رزمنده ای تعریف میکرد که يكي از بچه ها به شوخي پتويش را پرت كرد طرفم. اسلحه از دوشم افتاد و خورد توي سر كاوه. كم مانده بود سكته كنم؛ سر محمود شكسته بود و داشت خون ميآمد. با خودم گفتم: الان است كه يك برخورد ناجوري با من بكند. چون خودم را بي تقصير مي دانستم، آماده شدم كه اگر حرفي چيزي گفت، جوابش را بدهم. كاملاً خلاف انتظارم عمل كرد؛ يك دستمال از جيبش در آورد، گذاشت روی زخم سرش و بعد از سالن بيرون رفت. اين برخورد از صد تا توگوشي برايم سخت تر بود. دنبالش دويدم. در حالي كه دلم ميسوخت، با ناراحتي گفتم: آخه يه حرفي بزن، چيزي بگو، همانطور كه ميخنديد گفت: مگه چي شده؟ گفتم: من زدم سرت رو شكستم، تو حتي نگاه نكردي ببيني كار كي بوده. همان طور كه خون ها را پاك ميكرد، گفت: اين جا كردستانه، از اين خون ها بايد ريخته بشه، اين كه چيزي نيست. چنان مرا شيفته خودش كرد كه بعدها اگر ميگفت بمير، ميمردم. [1]
[1] . یادگاران کتاب شهيد کاوه ، کورش علياني
بدون دیدگاه