ذوالقرنين از حكماء و دانشمندان شنيده بود در زمين منطقه ‏اى به نام «ظلمات» وجود دارد، كه هيچ كس از پيامبران و غير آن‌ها به آن‌جا راه نيافته است. تصميم گرفت به سوى آن منطقه سفر كرده و آن‌جا را نيز كشف كند. او با سپاهى مجهز با صدها نفر حكيم و دانشمند به راه افتاد. سرانجام به آن منطقه رسيد. در همين منطقه، چهل شبانه روز به حركت خود ادامه داد و چيزهاى عجيبى ديد.

تا اين كه ناگاه، شخصى را به صورت جوان زيبا، با لباس سفيد مشاهده كرد كه به آسمان مى ‏نگريست و دستش را بر دهانش نهاده بود. او وقتى صداى خش‌خش حركت ذوالقرنين را شنيد، گفت: «كيستى؟»

ذوالقرنين گفت: «من هستم و ذوالقرنين نام دارم».

او گفت: «يا ذاالقرنين، اَما كَفافُ ما وراك حتى و صَلْتَ اِلى؟» «اى ذوالقرنين! آيا آن چه از پشت سرت را فتح كردى، برايت كافى نبود تا اين كه خود را نزد من رسانده‏ اى؟»

ذو القرنين گفت: «تو كيستى؟ و چرا دست بر دهانت نهاده ‏اى؟»

او گفت: «من صاحب صور هستم. روز قيامت نزديك شده و من منتظرم كه فرمان دميدن صور از جانب خدا به من داده شود و صور را بدمم.» سپس سنگى (يا شبيه سنگى) را به طرف ذوالقرنين انداخت و گفت: «اى ذو القرنين اين سنگ را بگير. اگر سير شد، تو نيز سير مى ‏شوى و اگر گرسنه شد، تو نيز گرسنه مى ‏گردى».

ذوالقرنين آن سنگ را برداشت و از همان‌جا به سوى لشكر و ياران خود بازگشت، و جريان حركت در منطقه‌ی ظلمات و ديدنى‏ هايش را براى آن‌ها شرح داد. سپس، آن سنگ را به آن‌ها نشان داد و گفت: «در منطقه‌ی ظلمانى، جوان زيبا و سفيد پوشى، خود را صاحب صور (اسرافيل) معرفى كرد و اين سنگ را به من داد و گفت: «اگر اين سنگ سير گردد، تو سير مى ‏شوى و اگر گرسنه گردد، گرسنه مى‏ شوى». به من خبر بدهيد كه راز اين سنگ و پيام همراه آن چيست؟»

او دستور داد ترازويى آوردند. آن سنگ را در يك كفه‌ی ترازو نهاد، و سنگى مشابه و هم‌وزن آن در كفه‌ی ديگر. اين سنگ سنگينى كرد. سنگ ديگر در كنار سنگ هم‌وزن نهاد، باز اين سنگ سنگينى كرد. به اين ترتيب، تا هزار سنگ در يك كفه‌ی ترازو نهادند و آن سنگ صاحب صور را در كفه‌ی ديگر. باز همين كفه پايين آمد و خود را نسبت به هزار سنگ مشابه خود سنگين‌تر نشان داد.

حاضران، حيران و شگفت زده شدند و گفتند: «اى سرور ما! ما به راز و مفهوم پيام همراه آن آگاهى نداريم».

حضرت خضر عليه‌السلام كه در آن‌جا حاضر بود، به ذوالقرنين گفت: «اى سرور ما! تو از كسانى كه آگاهى ندارند، سؤال مى ‏كنى. من به راز اين سنگ آگاهى دارم. از من بپرس».

ذوالقرنين گفت: «تو به ما خبر بده، و راز و اسرار اين سنگ را براى ما بيان كن».

خضر عليه‌السلام ترازو را به پيش كشيد و آن سنگ را از ذوالقرنين گرفت و در ميان يك كفه‌ی ترازو نهاد. سپس، سنگى هم‌وزن و مشابه آن، در كفه‌ی ديگر ترازو نهاد. سنگ ذوالقرنين مثل سابق سنگين‌تر بود. خضر مقدارى خاك روى سنگ ذوالقرنين ريخت. با اين كه اين مقدار خاك موجب سنگينى بيشتر مى‏ شد، در عين حال، وقتى كه ترازو را بلند كرد، ديد دو كفه‌ی ترازو مساوى و يكنواخت شد.

همه‌ی حاضران در برابر علم خضر عليه‌السلام شگفت زده شده، و بر احترام خود نسبت به خضر عليه‌السلام افزودند. سپس حاضران به ذوالقرنين گفتند: «ما راز اين موضوع را ندانستيم و مى‏ دانيم كه خضر عليه‌السلام جادوگر نيست. پس چرا ما كه هزار سنگ در كفه‌ی ديگر نهاديم، باز سنگ شما سنگين‌تر بود، اما خضر عليه‌السلام با اين كه مقدارى خاك بر سر سنگ شما ريخت و با يك سنگ سنجيد، دو كفه‌ی ترازو مساوى و يكنواخت شدند؟»

ذوالقرنين به خضر گفت: «علت و راز اين موضوع را براى ما شرح بده».

خضر گفت: «اى سرور من! فرمان خدا در ميان بندگانش نافذ، و سلطان او بر همه چيز قاهر و غالب، و حكمتش بيانگر مشكلات است. خداوند انسان‌ها را به هم‌ديگر مبتلا كند، و اكنون من و تو را به هم‌ديگر مبتلا نموده است. اى ذوالقرنين! اين سنگ يك مثال است كه صاحب صور (اسرافيل) براى تو زده است. در حقيقت صاحب صور چنين گفته که مثَل انسان‌ها همانند اين سنگ است كه اگر هزار سنگ ديگر را با او بسنجند، باز اين سنگ سنگين‌تر است. ولى وقتى كه خاك بر سر آن ريختى، سير (معتدل) مى ‏شود و به حال واقعى خود بر مى ‏گردد. مثل تو (ذوالقرنين) نيز همين گونه است، خداوند آن همه ملك در اختيار تو نهاده، به آن‌ها راضى نشدى تا اين كه چيزى را طلب كردى كه هيچ كس قبل از تو آن را طلب نكرده است، و به منطقه ‏اى وارد شده ‏اى كه هيچ انسان و جنى به آن وارد نشده است. صاحب صور مى‏ خواهد اين نصيحت را به تو كند كه: «اِبن آدم لا يشبع حتى بْحثى عليه التراب». انسان‌ها سير نمى ‏شوند، مگر وقتى كه خاك (گور) بر سر آن‌ها بريزد».

ذوالقرنين از اين مثال، سخت تحت تأثير قرار گرفت و گريه‌ی شديدى كرد و گفت: «اى خضر! راست گفتى، صاحب صور براى من اين مثَل را زد، و پس از اين پيشروى، ديگر فرصتى براى من نخواهد بود تا باز به پيشروى ديگر دست بزنم».

سپس ذوالقرنين از آن منطقه بازگشت و به سرزمين دَومة الجندل (واقع در سرزمين مرزى بين سوريه و عراق) كه خانه ‏اش بود، مراجعت نمود، و در همان‌جا بود تا مرگش فرا رسيد.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید